برکه

کوچک اما زلال

برکه

کوچک اما زلال

داستان, کوتاه نوشت؛ عکس نوشت و...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

۲۵
آبان
۹۸

 قرمزی لُپ هلوهای روی میز توجهش را جلب کرد. به دور و برش نگاهی کرد. یکی را برداشت و گاز بزرگی به آن زد. آب از لب و لوچه اش سرازیر شد و روی پیراهن نخی گل سرخی اش پاشید. شیرین و خوشمزه بود. دلش خواست یک بار دیگر طعم شیرینش را در دهان احساس کند.   

                 

 

دست دراز کرد تا یکی دیگر بردارد. فریاد مریم او را سر جایش خشک کرد، ریحانه که در اتاق با عروسک هایش بازی می کرد، به بیرون دوید و در حالی که با دستهایش، محکم، جلوی گوش هایش را گرفته بود، به آشفتگی احوال مادر خیره شد. مریم با داد و بیداد به طرف مامان ملیحه رفت و گفت:

" چکار می کنی مامان؟!

خسته ام کردی به خدا؛

دیگر نمیدانم چه کارت کنم!

چند بار لباسهایت را عوض کنم؟

به اندازه ی یک بچه ی کوچک هم نمی توان از تو انتظار داشت. اَه"

این ها را گفت؛ خطاب به مادر پیرش که چند سالی بود، دچار آلزایمر شده بود. گفت اما در دلش آشوبی به پا بود. نه صبر و توان نگهداری از او را داشت و نه تاب و تحمل بدرفتاری با او . دست خودش هم نبود. باورش نمیشد زنی که از دوران جوانی روی پای خود ایستاده و فرزندانش را بزرگ کرده، در سنین پیری به چنین روزگاری افتاده باشد.

بغض گلویش را گرفت و اشک هایش جاری شد. مادر سرش را پایین انداخت . از گریه های مریم غصه اش گرفت و با گریه گفت: " ببخشید غلط کردم، خواهش می کنم ناراحت نشو، دیگر نمی خورم."

مریم از رفتارش بیشتر شرمنده شد. آخر او که تقصیری نداشت. بیماری اش توان تشخیص حتی ساده ترین امور را هم از او گرفته بود. به آشپزخانه رفت و مشغول کارهایش شد. در حالی که مدام خودش را سرزنش می کرد و یادآوری زحمات مادر برای او و برادرانش، در طول سال های زندگی، غمی سنگین بر دلش می نشاند.

   مادر روی کاناپه روبروی تلویزیون نشست. فقط نشست و به چیزی هم دست نزد. سعی داشت کاری نکند که دخترش ناراحت شود. مریم در آشپزخانه، در افکار خودش، غرق بود و با خود عهد می بست که بعد از این محبت بیشتری نثار مادر پیرش کند و حتی المقدور برای ناامیدی شیطان هم که شده، روزی یکبار دستان او را ببوسد تا خدا صبر و آرامشی در نگهداری از مادر بیمارش به  قلب او عنایت کند.

آخرین بشقاب را که در کابینت گذاشت، بلند پرسید: " مادر جان دستشویی نداری عزیز دلم؟ " جوابی نشنید. با خود گفت که لابد دل مادر از رفتار زشتش به قدری رنجیده شده که میلی به صحبت با او ندارد. آهی کشید و به سراغ سبزی های پاک نشده ی روی میز وسط آشپزخانه رفت.

مادر اما همینطور، خشک و بی حرکت، در مقابل تلویزیون نشسته بود و به جز حرکات مختصر مژه، حرکتی نداشت. لحظاتی که گذشت دردی در زیر نافش پیچید. دردی که ول نمی کرد. از جا پرید تا خود را به دستشویی برساند، اما هر طرف می رفت آن را نمی یافت. می دانست که اگر تا چند ثانیه ی دیگر خود را به دستشویی نرساند، دوباره اتفاق بدی می افتد و مریم ناراحت می شود. گوشه ی بالکن، گلدان سفالی خالی، خود را نشانش داد. آن را برداشت و به گوشه ایی رفت.... 

 

قال امیرالمؤمنین(ع):

 " مَنْ أَحْزَنَ وَالِدَیْهِ فَقَدْ عَقَّهُمَا. "

امیرالمؤمنین(ع) فرمود:

" کسی که پدر و مادر خویش را غمگین سازد عاق والدین شده است. (حق آنها را رعایت نکرده است.)"

بحار الانوار، ج 74، ص 64.

۰۸
آبان
۹۸

اتوبوس به راه افتاد. نرگس کنار مادرش، روی صندلی نزدیک شیشه نشست و با دقت به خیابان ها نگاه کرد. برق چشمانش و لبخندی که روی لب داشت، گویای این بود که همه چیزِ صحنه هایی که از پشت شیشه می دید، برایش جالب بود. تابلوهای کوچک و بزرگ سر در مغازه ها، لامپ ها و لوستر های روشن و رنگارنگ خیابان ها و ویترین ها در شب، چراغ راهنمایی سر چهار راه و حتی شلوغی و رفت و آمد ماشین ها و عابران پیاده.

                             

 نرگس چشمش به کودکی افتاد که در بغل مادرش بود و مادرش او را می بوسید. همینطور که از شیشه اتوبوس به بیرون نگاه می کرد و پاهایش را تکان تکان می داد، از مادرش پرسید: " مامان؛ مامان چطور میشه آدم خودشو بوس کنه؟ "

مادر دستش را به دهانش نزدیک کرد و بوسید و گفت : " ببین! این طوری. "

 نرگس: " نه؛ این جوری نه! چطور آدم می تونه صورت خودشو بوس کنه؟ "

مادر که به سوالات جورواجور دختر چهارساله اش عادت داشت، لبانش را کج و معوج کرد و گفت: " ببین! این طوری."

نرگس از تلاش مادر برای پاسخ به سوالش خنده اش گرفت و مادر هم خندید.

چشمان جستجوگر نرگس، بار دیگر متوجه چراغ های روشن سقف اتوبوس شد. درب های اتوماتیک، صندلی های چیده شده در کنار هم و میله ها و دستگیره های راهرو سوال دیگری را برایش خلق کرد. بی درنگ پرسید: " مامان اتوبوس رو چطوری می سازن؟ "

مادر نگاهی به اجزای اتوبوس کرد و گفت : " اتوبوس رو توی یه جایی به نام کارخونه می سازن. کارخونه های ساخت ماشین. اول اتاقشو آماده می کنن، براش در و سقف و چراغ و صندلی میزارن. بعد یه چیز پر زور به اسم موتور بهش وصل میکنن که این اتاقو راه ببره."

نرگس که انگار در حال تحلیل پاسخ شنیده شده بود، جمله آخر مادر را دوباره، کلمه به کلمه، برای خودش تکرار کرد  و بعد از چند ثانیه گفت : " آهان؛ حالا فهمیدم " 

اتوبوس توقف کرد و تعدادی از مسافران را پیاده و تعدادی را سوار کرد و دوباره به راه افتاد. انگشت پای نرگس ناگهان به خارش افتاد. بی معطلی کفش را از پایش در آورد، جوراب را کند و شروع به خارش دادن انگشتش کرد و پرسید: " مامان این قلمبه ایی که کنار پای منه چیه؟"

مادر: " اینو بهش قوزک پا میگن دخترم. پای همه آدم ها از اینا داره."

" مامان چطور میشه قوزک پا رو شکوند؟ "

" چی؟ قوزک پا رو شکوند؟؟!!!!"

" آره شکوند."

" خب بزار ببینم... اوووووم. مثلاً اگه قوزک پا محکم به جایی بخوره ممکنه که بشکنه."

" به کجا بخوره یعنی؟"

" مثلاً به فلز همین صندلی که روش نشستی بخوره. "

صدای گریه نوزادی از صندلی های ردیف پشت، توجه نرگس را به خود جلب کرد. نرگس سریع از جایش بلند شد و چشم های درشتِ سیاه ، دهان بدون دندان ، دست و پای کوچک ، صورت گرد و موهای کم پشت نوزاد را زیر نظر گرفت و  با صدای بلند نازش کرد و گفت : " آخی، مامان ببین چقدر دستاش کوچولویه! "

چند دقیقه بعد، نگاهی به سر کم موی نوزاد کرد و دستی به موهای لخت و بلند خود که دم اسبی بسته شده بودند، کشید و پرسید: " مامان، چطوری وقتی بزرگ میشیم مو در میاریم؟"

......

الإمام علیّ علیه السلام:

" مَن سَألَ فی صِغَرِهِ أجابَ فی کِبَرِهِ . "

امام علی(علیه السلام) فرمودند:

" هرکس در خردسالی بیشتر بپرسد، در بزرگسالی پاسخ می دهد."

غررالحکم،‌ح۶62

۰۶
آبان
۹۸

علیرضا پارچه ی سبز تا شده ایی را که درون پلاستیک کوچکی بود، به فهیمه که برای آماده شدن و تعویض لباس می رفت، داد و دستش را به آرامی پشت فهمیه گذاشت و گفت: " فهیم جان اینو همراه خودت داشته باش. بهت آرامش میده و یادت هم باشه که به محض به دنیا اومدن بچه، کمی از این تربت رو در  دهانش بزاری. کام برداشتن با تربت آقا، آثار روحی و معنوی زیادی برای بچه داره."

                                         

فهیمه که اولین تجربه ی وضع حملش را می گذراند و از وقتی که پایش را در بیمارستان گذاشته بود، ذکر می گفت و آیه الکرسی می خواند، نگاهی به علیرضا کرد و تربت را بوسید و گفت : " حتما "

ساعاتی گذشت. دردِ فهیمه لحظه به لحظه شدیدتر می شد. عرق سرد روی پیشانی اش نشست. تربت پیچیده شده در پارچه ی سبز را درون مشتش فشرد و به یکباره فریاد زد : " یا زهرا " 

صدای گریه نوزاد در اتاق پیچید. فهمیه به آرامش رسید و لبخندی بر لبانش نقش بست. دستانش دیگر طاقت نداشت. مشت کبود شده اش را باز کرد و تربت را به ماما داد و از او خواست که کام نوزادش را با آن باز کند.

ماما تربت را بویید و نفسی عمیق کشید و سلامی بر مولایش فرستاد. همین که خواست کمی از تربت را در دهان نوزاد بگذارد، پزشک بخش سر رسید و جلویش را گرفت. ماما اعلام کرد که به تقاضای مادر نوزاد در حال انجام این کار است.

پزشک رو به فهیمه کرد و گفت : " ببین خانم! جنبه اعتقادیش به کنار. من کاری به اون ندارم ولی تربت به هرحال خاکه و همه می دونیم که خاک پر از آلودگیه . بچه ی زیر 6 ماه که آب هم نباید بخوره، چه برسه به خاک."

فهمیه باز اصرار کرد و پزشک ادامه داد: " به هر حال برای ما مسئولیت داره، اگه باز هم اصرار دارید که این کار رو انجام بدید، باید رضایت نامه بدید."

فهمیه بدون معطلی قبول کرد . لحظاتی بعد ماما نوزاد را به کنار مادر آورد . همین که نوزاد بوی مادر را حس کرد، دهانش را گشود و بیقرار شد. فهمیه انگشت کوچکش را به تربت متبرک کرد و آن را به سقف دهان نوزاد مالید .آن گاه طفلش را در آغوش کشید و شیرش داد.   

 قال ّ الصادق (علیه السلام) :

" حَنِّکوا أولادَکُم بِتُربَةِ الحُسَینِ علیه السلام ؛ فَإِنَّها أمانٌ . "

 امام صادق (علیه السلام ) فرمود:

" کام نوزادان خود را با تربت حسین (علیه السلام ) بردارید که مایه ی ایمنی است."

کامل الزیارات، ص 278