برکه

کوچک اما زلال

برکه

کوچک اما زلال

داستان, کوتاه نوشت؛ عکس نوشت و...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

شبی از بالای باب الزینبیّه

سه شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۹، ۱۲:۴۰ ب.ظ

 

آن قدر با شتاب رفته بود که قلبش داشت از سینه  بیرون می پرید.‌ فقط خواستِ خدا بود که توانست برای لحظه ایی از غفلت پسرک استفاده نماید و خود را در میان بوته های تیغ دار مخفی کند.

پسرک با گم کردن سنجاقک قرمز، متوجه سنجاقک دیگری شد که بی محابا از پی اش می آمد و بالاخره بعد از لحظاتی، با نقشه ایی فریبکارانه توانست او را در گوشه ایی به دام بیندازد و برای ناهار تقدیم جوجه خروس لاری اش کند که هوس گوشت به سرش زده بود.

سنجاقک قرمز که صمیمی ترین دوستش را در این حادثه ی تلخ، به بی رحمانه ترین شکل از دست داده بود، از پشت بوته های تیغ دار بیرون آمد و در حالی که قطرات اشک، جلوی دیدِ چشمانش را گرفته بود، با تمام قدرت، به سمت مقصدی نامعلوم پرواز کرد.

لحظاتی بعد، خسته و بی رمق در گوشه ایی از " باب الزینبیه " افتاده بود. بال های ظریف و رنگین کمانی اش در نور آفتابِ ملایمِ صحن، تا خورده، روی هم پهن شده بودند و هر از گاهی همراه با نسیمی خنک با تمام جثه ی کوچکش، به این طرف و آن طرف می افتادند. حتی آن قدر توان نداشت که محکم در جای خود نگه شان دارد. چشمهای یشمی براقش، نیمه باز به گنبدی طلایی خیره مانده بود و انگار نفس های آخرش را می کشید.

                                          

صدای مهیب به هم خوردن بال های کبوتری هنگام فرود، اندک امیدی را هم که داشت، به باد فنا هدیه داد. با چشمان نیمه بازش نگاهی به او انداخت. سرش از پشت گردن و میان دو کتف تا زیر سینه زرد بود و روی پاهایش را پرهای سفید پوشانده بودند. گرد و خاکی که با بال زدنش به پا کرده بود، روی جسم ناتوان سنجاقک قرمز را پوشاند. سنجاقک چشم هایش را بست و تسلیمِ تقدیر خود شد.

کبوتر گردنش را بالا کشید و چرخی به دور سنجاقک زد. کمی اطرافش را ورانداز کرد و بی معطلی او را به دهان گرفت و به سمت بالای درب پرید.

چند ساعتی گذشت. هوا دیگر تاریک شده بود. سنجاقک چشمانش را باز کرد. درد زیادی در بدنش احساس می کرد. چیزی یادش نمی آمد. تنش را به زحمت بلند کرد و به اطراف نگاهی انداخت. کسی را ندید. تنها چیزی که توجه اش را به خود جلب کرد، نمای گنبدی طلایی بود که در سیاهی شب، همچون الماسی خالص می درخشید. 

کبوتر دوباره پیدایش شد و با فرودش، یک بار دیگر، سنجاقک را به گوشه ایی پرت کرد. سنجاقک به ضجه افتاد. سرش را زیر بال های شکسته اش مخفی کرد و با التماس گفت : " امان بده ای کبوتر قوی پنجه. رحم کن؛ تا خدا تو را مورد رحمت خود قرار دهد."

کبوتر پاپَر پنجه هایش را تا می توانست جمع کرد. گردن فرازش را پایین تر کشید و به طرف سنجاقک حرکت کرد. سرش را نزدیک سنجاقک برد و دهانش را باز کرد. شفیره ایی جلوی او گذاشت و گفت: " این مال شماست. لطفا میلش کنید‌. باید ببخشید که با طرز پریدنم موجبات رنجش تان را فراهم نمودم. عمری اگر باشد و صاحب این خانه اگر عنایت بفرماید جبران خواهم نمود. "

سنجاقک که ضعف و بی حالی تمام وجودش را فرا گرفته بود، با تعجب پرسید: " شما که هستید؟ اینجا کجاست؟ آیا مرا می شناسید که این گونه با محبت و احترام با من سخن می گویید؟ "

کبوتر نگاهش را به سمت گنبد طلایی که زیر نگاه محزون ماه می درخشید، چرخاند و با لحنی بغض آلوده گفت: " ترسی به دلت راه نده ای سنجاقک. نیازی به نام و نشان نیست. این جا هر جنبنده ایی در امان صاحب خانه است."

آن گاه اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر شد و ادامه داد: " این جا صحن و سرای خون خداست. این جا بارگاه رحمت واسعه حق است. این جا ساحت نورِ چشم مصطفی، حسین بن علی ست. این جا حرم همان کسی ست که ملائک در عزایش گریستند."

با شنیدن نام حسین، حزنی غریب در قلب سنجاقک نشست. چقدر این نام برایش آشنا بود. گویی سال هاست که او را می شناسد. نسیم خنکی وزیدن گرفت و پرچم های صحن را به اهتزاز درآورد. سنجاقک در حال و هوای صحن فرو رفت. سیل جمعیت را دید که چونان پروانه گرداگرد حرم مشغول طواف بودند و کبوتران را که چه سبک بال به دور گل دسته می پریدند. همه جا پر بود از حضور ملائک.

نگاهش با نگاه گنبد فیروزه ای مشرف به حرم که سر بر آسمان می سایید، گره خورد. همه جراحت ها و غصه هایش را فراموش کرد. بی اختیار اشک از دیدگانش جاری شد و متحیرانه از کبوتر پرسید: " آن گنبد چشم نواز، متعلق به کیست که با تماشایش غمی جانکاه چنگ بر قلبم می زند؟ "

کبوتر بغض فرو خورده اش ترکید. ناله اش به آسمان رفت و با چشمانی مواج از اشک، برای سنجاقک روضه تلّ زینبیه خواند: 

 

" دشت غم بود و غروب و ازدحام نیزه ها

پیکری گردیده گلگون از تمام نیزه ها

 

نخ نما شد جانماز عشق بین قتلگاه

از سجود و از قعود و از قیام نیزه ها

 

کهکشان در ظلمت و کوکب اسیر سلسله

می رود خورشید عالم روی بام نیزه ها " (۱)

 

بوی غربت در حرم پیچید. خون درونِ رگ ها بی تاب شد. دست های ادب بر سینه نشستند و سلامی بر ضریح شش گوشه روانه کردند.

 

۱). شعر از مصطفی فروردین

 

#محرم_1442

#باد_صبا

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی