برکه

کوچک اما زلال

برکه

کوچک اما زلال

داستان, کوتاه نوشت؛ عکس نوشت و...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

۰۶
ارديبهشت
۹۸

روی پای راستش تکیه کرد؛ دست راستش را هم روی کمر گذاشت؛ موهای بلند مجعدش را با دستی دیگر پیچ داد؛ گردنش را هم کمی خم کرد و بلند با لحنی کش دار گفت:" مرتضــــــی؛ نیـــــگاه! یادت نره امشب خونه مامانم ؛ بـــــــاشه؟! "
مرتضی که دیگر از این برو و بیاها کلافه شده بود، روی پلک هایش را با سرانگشتان باریک و کشیده اش مالید و گفت: " تا ببینم چی میشه! اگه دیر کردم آژانس بگیر و خودت برو، من خودمو می رسونم "
سمیه چشمانش را چرخاند و لبانش را کج کرد و این بار با صدایی آرام گفت : " مرتضـــــی"
مرتضی زیر لب غرولند کنان گفت: " من نمی فهمم آخه شما از این دوره همی های وقت تلف کن تون چه خیری دیدین که دست از سر خودتون و دیگران برنمیدارین؟ " و رفت.
سمیه تنها مدت کوتاهی پس از 8 ماه برنامه ریزی برای اجرای تمام جزییات روز عروسی، روزی که شنیده بود، میان دنیایی از زیبایی هاست و شب ها آن را در رویاهایش می ساخت، احساس غم و نا امیدی داشت و نمی دانست باید چه کار بکند.

۰۴
ارديبهشت
۹۸
خیابان کمی شلوغ بود و آقای یوسفی، راننده اتوبوس شهری را هر چند از گاهی پا به ترمز می کرد. به هر ایستگاهی هم که می رسید، تعدادی مسافر از لابه لای هم، سوار و پیاده می شدند و با هر بار باز و بسته شدن در، سوز و سرمای پاییزی به داخل اتوبوس راه می یافت. آسمان نیمه ابری بود و خورشید سعی می کرد که خود را از لا به لای ابرها بیرون بکشد و نور و گرمای ضعیف اش را از شیشه ی اتوبوس به داخل آن عبور دهد.
روی سومین تک صندلی ردیف زنانه نشسته بودم.آقای یوسفی را می دیدم که گه گاه از آینه بغل، نگاهی به مسافران می انداخت و اوضاع را زیر نظر داشت. همه صندلی ها پُر بودند و چند نفری هم در راهروی میانی اتوبوس ایستاده بودند.
رادان پسرک کوچک و با نمکی کنار مادرش در ردیف اول اتوبوس، در قسمت خانم ها، نشسته بود و با همان لحن بچگانه اش مشغول خواندن شعری بود. شاید هم داشت مهارت هایش را به رخ دختر کوچولوی سه - چهار ساله ردیف پشتی می کشید که با چشمان درشت عسلی اش به او خیره شده بود .