برکه

کوچک اما زلال

برکه

کوچک اما زلال

داستان, کوتاه نوشت؛ عکس نوشت و...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

۱۳
مهر
۹۸

آخرین وعده ی شیر کودک را در مجلس روضه ایی که در همسایگی شان برگزار شده بود، به طفلش خوراند. از اول نیت کرده بود که این گونه باشد. می خواست کودک را در شبی که منتسب به باب الحوائج، حضرت علی اصغر بود، از شیر بگیرد.

 
                                 

 

سر کودک روی پاهای مادر بود. موهای لخت طلایی اش روی صورتش ریخته بود. چشم های گرد عسلی اش را به چشمان مادر دوخته بود و با لبخندی نمکین در گوشه ی لب با گردن آویز فیروزه ایی مادر که منقش به آیه ی "و ان یکاد " بود، بازی بازی می کرد. چقدر پر بود از حس امنیت و آرامش خاطر.

لحظاتی بعد سرش را به این طرف و آن طرف چرخاند و بیقرار شد. خواب چشمانش را گرفته بود و دست و پا می زد و پیراهن مادر را می کشید. مادر در آغوشش گرفت و دست های کوچکش را بوسید و پستان در دهانش گذاشت. بلور اشک هایش، آرام و نرم روی سیاهی لباس کودک نشست.

نوحه ی عطش که خوانده شد، به آهستگی انگشت کوچک را در گوشه ی دهان کودک فرو برد و پستان از دهانش کشید. کودک که تازه خوابش برده بود، گریه سر داد. مادر بلندش کرد .  او را محکم در آغوش فشرد و بوسید و در گوشش روضه ی تشنگی خواند و به یاد لب های خشک و ترک خورده شیرخوار کربلا اشک ریخت.     

۰۴
مهر
۹۸

مرد قوی ایی به نظر می رسید؛ چهارشانه و بسیار ورزیده؛ معلوم بود که در مقابل شکنجه ها نم پس نداده؛ چرا که بدنش سرتا پا آغشته به خون بود و همینطور که بدنش را از اتاق به سمت درب اصلی می کشیدند؛ نوار پهنی از خون او بر روی زمین هک می شد. تمام صورتش را سوزانده بودند و آب نمک بر روی زخم هایش ریخته بودند. پاشنه های پایش را هم با مته سوراخ کرده بودند. استقامتش آن ها را جری تر کرده بود . تمام توانی را که در بدن مجروحش باقی مانده بود، جمع کرده بود و با طمأنینه ی خاصی،  زیر لب " والعصر " می خواند. یکی از کومله ها سیگارش را با پا روی سینه اش خاموش کرد و با توهین و فحاشی او را به بیرون انداخت و در را بست.

سعید چشمانش را باز کرد؛ اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر شد؛ همینطور که لرز وجودش را فرا گرفته بود زیر لب، یادی از مظلومیت اربابش امام حسین (ع) کرد و در دل به مرد اسیر احسنت گفت؛ از خدا خواست تا او را نیز در این راه ثابت قدم بدارد.

هنوز دقایقی از رفتن شان نگذشته بود که صدای باز شدن در دوباره به گوش رسید. سعید از زور جراحت و خستگی، درحالتی بین خواب و بیداری، در میان نور اندکی که از بیرون وارد کلبه می شد، سایه ایی را دید که داشت به او نزدیک می شد. صدای نفس هایش به نفس های گراز وحشی هنگام به چنگ انداختن طعمه، شبیه تر بود ضربان قلب سعید بالا گرفت و عرق بر پیشانیش نشست.

سایه نزدیکتر شد و  باطنش را نشان داد. شمسی بود؛ عجوزه ایی وحشتناک که آمده بود، دوباره زهرش را با له کردن غروری و یا هتک حرمتی بریزد و برود. این بار بدون هیچ اقدامی، شروع به باز کردن دست های زنجیر شده سعید به ستون کرد؛ آن گاه صورتش را نزدیک آورد و درِ گوش سعید گفت : " داشتم فکر می کردم که حیفه تو از عروسی امشب جا بمونی؛ اینه که اومدم ببرمت که حتی شده به عنوان تماشاگر در جشن امشب حضور داشته باشی..."

دهانش بوی تند سیگار می داد؛ لبخندی زد و گفت: " عروسی بی تو خوش نمیگذره ؛ پاشو یالا"   

شمسی چشم های سعید را بست و او را به نقطه ایی نا معلوم برد. اندکی که گذشت، صدای ساز و دهل و پایکوبی به گوش رسید. وارد محفل عروسی شدند؛ جمعیت زیادی آمده بودند که همه مسلح به اسلحه ی کلاشینکف بودند. شمسی چشمان سعید را باز کرد و او را مثل یک بره در مقابل پای دو کومله ی چاق و سبیل کلفت انداخت و بعد از ادای احترام مرخص شد.

 یکی از آن دو مردِ بد هیبت، با دیدن بدن نحیف و لاغر سعید، اسلحه ی کلاشینکفش را بالا برد و پایش را روی صورت سعید گذاشت و خواست تا از او عکس یادگاری بیندازند و بعد با فریادی دیوانه وار که همه ی غیظ درونش را بیرون می ریخت، گفت: " این پاسدار خمینی، پیشکش منه به بهرام خان برای قربانی زیر پای عروس و دامادش " و قهقه ی شیطانی اش با هلهله ی جمع در هم آمیخت.

سعید به اطراف نگاهی کرد؛ پیشمرگ اسیر و سه تن دیگر از همرزمانش را دید که دست بسته زیر پای بهرام خان افتاده بودند؛ از اینهمه قساوت و وحشی گری حیرت زده بود؛ سرش گیج رفت؛ چشمانش تار شد: " لعنت بر خان و دار و دسته تان " 

مدتی گذشت، عروس و داماد هم از راه رسیدند. سعید دیگر اشهدش را خوانده بود. خود را به دست خدا سپرد و گفت: " خدایا در این غربت، راضیم به رضای تو؛ هر چه خودت میدونی"

با ورود عروس و داماد، دستور داده شد که قربانی ها را بیاورند. سعید و همراهانش را بردند و با دست های بسته جلوی پای عروس و داماد انداختند و از آن ها خواستند تا یک به یک قربانی هایشان را انتخاب کنند.

داماد با چشمان برافروخته نزدیک شد و یک پایش را روی یکی از آن اسرا گذاشت. آن گاه سرش را بلند کرد و با لبخندی به همه فهماند که قربانی اش را انتخاب کرده است. همه هلهله سر دادند و بهرام خان کیسه ایی طلا به عنوان صله به او داد.

کاسه آب آوردند و روی دهان خشک و ترک خورده ی اسیر ریختند. جلادی سیاه چرده و هیکل گنده، نزدیک شد. چشمانش پر از خون بود و از سوراخ های دماغش دود سفیدی بیرون می آمد. با لگدی اسیر را به پشت انداخت و روی سینه اش نشست. سکوت سنگینی فضا را پر کرد. جلاد چنگ انداخت و موهای اسیر را در میان انگشتانش پیچید. تیزی کارد را بر حنجرش قرار داد و با اشاره ی بهرام خان بی درنگ  آن را کشید.

اسیر چون مرغ سر بریده در خون خود پرپر می زد و آن ها شادی و پایکوبی می کردند. حس غریبی دل سعید را فرا گرفت. واقعه ی جانسوز کربلا برایش ملموس گشت. اشک از چشم هایش سرازیر شد و فقط یک کلمه گفت: " یا اباعبدالله "

عروس هم جلو آمد تا قربانی اش را انتخاب کند. قدم هایش پر از سنگینی بی رحمانه بود. به یک قدمی اسرا که رسید، پیشمرک کرد را نشان بهرام خان داد. خان لبخندی زد و برایش کف زد. جمعیت حاضر هم به پیروی از او کف زدند. زن ها هلهله کردند. ماجرا ادامه داشت اما سعید دیگر هوشیار نبود و چیزی ندید.

ساعاتی بعد سعید خود را درون کلبه یافت؛ با تنی زخمی و روحی آزرده و دردمند و صدای شدید درگیری و انفجار و تیراندازی که با نوای الله اکبر  در هم آمیخته بود. پایان

۰۳
مهر
۹۸

گروهک ضد انقلاب، سعید را به یکی از مخفیگاه های سابق خود در کوهستان که حالا از آن برای شکنجه دادن انقلابیون استفاده می کردند، برد؛ کلبه ایی تاریک و متروکه در میان جنگل زار پوشیده از برف که بوی خون و مرگ می داد و تعفن از در و دیوارش می بارید. ناله ایی ضعیف از کنجی به گوش می رسید.

 کشان کشان او را از راهرویی باریک، به طرف یکی از اتاق ها بردند و به ستون آهنی وسط اتاق رنجیرش کردند. اتاقی سرد و تاریک و نمور که آثار خون و شکنجه در همه جایش به چشم می خورد.

 پیرکومله که روی سینه اش، یک بی سیم و چند نارنجک و دو خشاب چیده شده بود و لکه ی سیاه طرف راست صورتش، چهره اش را کریه تر کرده بود، سیگاری آتش زد و بعد از چند پک، جلو آمد؛ با پوتین لگدی بر دهان سعید وارد کرد و دندان های پیشش را شکست. خون تمام دهانش را گرفت.

 سپس سرپوش کردی اش را از سر باز کرد؛ عرق پیشانی اش را خشک نمود؛ سرپوش را به دور گردن آویخت و رو به یکی از کومله ها کرد و گفت: "چرا منتظرید؟ از مهمان تازه پذیرایی نمی کنید؟!!! "

با این حرف مثل این که انعامی به گروه داده باشد، موجب خوشحالی اعضای گروهک شد. 4 نفری سرش ریختند و تا توانستند او را با کابل زدند و بعد از وارد آوردن جراحت بر تمام بدنش، شمسی با قد بلند و هیکل درشتش، بدون کمترین زوری، در حالیکه فحش های رکیک می داد، سطلی بزرگ از آب نمک روی سر سعید ریخت و نگاهی به پیر کومله انداخت و با بلند کردن انگشت اشاره و  وسط به صورت جدا از یکدیگر، نماد پیروزی را به نمایش در آورد و کنار ایستاد.

پیرکومله  بلند خندید؛ به گونه ایی که تمام دندان های کج و معوجِ زردش نمایان شد. آن گاه سرش را به نشانه ی رضایت تکان داد و به شمسی گفت: " آفرین بر تو ای شیر زن کومله؛ این بار هم گل کاشتی؛ حالا بیا بریم کمی در کنار ما نفس چاق کن که وجود زنانی مثل تو خدمت بزرگی به مبارزینی هست که سالها در کوه و کمر زندگی می کنند . "

سپس به طرف درب خروج رفت و شمسی هم لباس های کردی اش را تکاند و موهای حنایی اش را مرتب کرد و پشت سر او به راه افتاد.

دیگر رمقی برای سعید باقی نمانده بود. آن قدر کتک خورده بود که دیگر از صدا و نفس افتاده بود؛ سرمای سنگ های کف اتاق هم، به مغز استخوانش رسیده بود؛ بدنش کرخ شده بود؛ دیگر نتوانست شدت سرما و شکنجه ها را تاب بیاورد و از هوش رفت. 

ساعاتی بعد با صدای گفتگوی دو تن از عناصر ضد انقلاب و باز شدن درب آهنی به خود آمد. جای زخم هایش بدجور می سوخت؛ هرچند صدایشان را می شنید؛ ولی ترجیح می داد، چشمانش را باز نکند؛ ظاهراً با او کاری نداشتند. در حالی که سر کیف بودند و با هم بگو بخند می کردند، به اتاق روبرو رفتند. یکی از آن ها با پوزخند، رو به مرد اسیری که در اتاق بود کرد و گفت:

" آهای پیشمرگ کُردستان آماده ایی؟ حرفی برای گفتن نداری؟ میخوایم ببریمت عروسی" و قاه قاه خندید.

دیگری جلو رفت؛ معلوم بود کینه ی زیادی از او دارد؛ چانه ی مرد را گرفت و با فشار، سرش را به دیوار کوبید و گفت:

"   پس غیرتت کجا رفته مرد؟ چرا خفه خون گرفتی؟ میخوایم به عروسی ببریمت. دختر یکی از بزرگان کومله، برای شب عروسیش درخواست قربانی کرده! قراره تو رو به همراه سه تا از برادرهای بسیجیت در مراسم عروسیش قربانی کنیم و هلهله کنیم. شنیدی یا نه؟"

  سعید همینطور که بی جان روی زمین افتاد بود، با چشمان نیمه باز از لای در نظاره گر ماجرا بود و از صحبت های آنان متوجه شد که مرد میانسال اسیر، یکی از نیروهای بومی کُرد بوده که بصورت خودجوش به همراه برادران پاسدار در قالب گروه پیشمرگان کُرد مسلمان، جهت ایجاد امنیت در کردستان مبارزه می کردند... ادامه دارد

۰۱
مهر
۹۸

صبح روز بعد از جلسه ی توجیهی گردان، در گرگ و میش هوا، گشت زنی در منطقه بصورت نامحسوس آغاز شد. برف همه جا را سفید پوش کرده بود و سوز و سرمای هوا خبر از وقوع کولاک می داد. برای پاکسازی منطقه از وجود ضد انقلاب، نیاز به جمع آوری اطلاعات و شناسایی منطقه بود. سعید به همراه سیروان که از افراد بومی منطقه بود، با لباس مبدل وارد روستا شدند و شروع به گپ و گفت و جمع آوری اطلاعات از مردم کردند.

                          

چند دقیقه ایی که گذشت سعید رفت تا نگاهی به اطراف بیندازد و سر و گوشی آب بدهد. سیروان هم برای دیدن کاک احمد که از افراد سرشناس منطقه بود، به خانه اش رفت. ترس و دلهره در میان بومیان منطقه حس می شد. پچ پچ ها و نگاه هایی مشکوک که از ترس برملا شدن راز درون، به چشم کسی خیره نمی شد، صحبت های برادر رسول در جلسه ی شب گذشته را به خوبی تداعی می کرد:

"  گروهک های ضدانقلاب وکومله تو این منطقه‌، تبلیغات زیادی علیه پاسدارها کردن و به مردم گفتن که اگه این ها به اینجا برسند، به دخترها و زن‌ها و مردها رحم نمی کنند و سرشونو می برن .

علاوه بر این به قدری جوّ خفقان و هراس ایجاد کردن که اگه بو ببرن کسی با انقلابیون کوچکترین ارتباطی برقرار کرده، فوراً ترور و اعدامش می کنند.

حواستون باشه که تو این منطقه، دوست و دشمن خیلی قابل تشخیص نیست؛ ممکنه کسی که به شما سلام می کنه، چند قدم دورتر، با اسلحه مغزتون رو هدف بگیره"

سیروان درب خانه را به صدا درآورد، زن میانسال کُرد، روسری ابریشمی اش را جلوی دهانش گرفت و در را باز کرد؛ با دیدن سیروان جا خورد و گفت: "شما این جا چیکار می کنی؟"

 سیروان، سراغ کاک احمد را گرفت و گفت: " مگه اتفاقی افتاده که این طور هراسانی؟؟؟ کاک احمد کجاست؟"

 زن، سرش را از داخل خانه بیرون آورد؛ نگاهی به اطراف کرد و سپس به خانه ایی در انتهای جاده ی خاکی اشاره کرد  وگفت: " اون خونه رو می بینی؟ بیش از 100 کومله  توی اون خونه مستقر هستن. مراقب باشین! کاک هم خونه نیست " و در را بست.

هنوز چند دقیقه ایی از رفتنش نگذشته بود که درب خانه باز شد و 4 کومله مسلح که دو تن از آن ها زن بودند، بیرون پریدند و شروع به تیراندازی کردند. سیروان زخمی و خون آلود به روی زمین افتاد.

سعید تا صدای تیراندازی را شنید، برگشت تا موقعیت سیروان را دریابد. همین که چشمش به پیکر غرق در خون سیروان افتاد، فهمید که به کمین ضدانقلاب خورده اند. خواست برگردد؛ تا بیاید و به خود بجنبد، یک پیرکومله خود را به او رساند و  با جثه درشتش، پشت یقه ی لباس سعید را که تازه خبر پدر شدنش را آورده بودند، گرفت و او را از زمین بلند کرد و دوباره محکم به زمین کوبید. بعد با قنداق اسلحه به جانش افتاد و کتکش زد و پیراهن و پوتین سعید را از تنش درآورد و به یکی از زنان گروهک که نامش " شمسی " بود، اشاره کرد که دستانش را از پشت با کابل ببندد. زن ، بی درنگ و بدون ذره ایی رحم و شفقت، دستان سعید را محکم بست؛ بر چشمانش چشم بند زد و او را به طرف ماشین هل داد. سعید زمین خورد و صورت زخمی اش به برف های گل آلود آغشته شد. کومله ی دیگری با لگد او را سوار تویوتا کرد و حرکت کردند.

بدن نحیف و کم توان سعید که دنده هایش را می شد یک به یک شمرد، در آن سوز و سرمای زیر صفر می لرزید، اما لبهای خشکیده و ترک خورده اش، یک لحظه از ذکر باز نمی ایستاد و این تنها چیزی بود که در آن لحظات، گرمایی لطیف را در وجودش حفظ می کرد... ادامه دارد