برکه

کوچک اما زلال

برکه

کوچک اما زلال

داستان, کوتاه نوشت؛ عکس نوشت و...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

۲۶
شهریور
۹۸

الهام: فیس بوک، توییتر، واتس آپ، وی چت، تلگرام، اینستاگرام... وااای خدای من! وسط جاذبه ی اینهمه شبکه و نرم افزار ارتباطی آدم غرق میشه

ـ گپ و گعده های گروهی

ـ اشتراک گذاشتن لذّت های زندگی

ـ دورهمی های دوستانه

ـ خاطره گویی ... شوخی ... خنده... نشاط با چه سرعت و چه امکانات فوق العاده ایی!

عجب لذّتی داره! آدم دلش وا میشه؛ از تنهایی درمیاد؛ هیچ وقت پیر نمیشه.

آرش : به نظر من فرار از تنهایی امکان نداره

شیما: به نظر من که شبکه های اجتماعی قبرستون دوستی های مرده ست. زیاد بودن کاربراش هم همش واسه پُز دادن و چشم و هم چشمی و این حرفاست.

میلاد: ولی از نظر من شبکه های اجتماعی چیز بدی نیستن.خب آدم میتونه صفحه هایی رو دنبال کنه که بهش کلی اطلاعات و مطلب به دربخور میدن. فکرشو بکن! تو این شبکه ها آدم می تونه با آدمای جالب زندگیش که شاید هیچکدوم از دو طرف هیچ وقت فرصت یا شانس نزدیکتر شدن رو نداشته باشن، در تماس باشه و از فکرها و نظراتشون استفاده کنه. پس این شبکه ها مثل چاقو میمونن که میشه به مردم یاد داد که ازش برای پوست کندن میوه استفاده کنن نه زخمی کردن دیگران. من فکر می کنم اگه به جوونا فرصت فعالیت تو این فضاها داده بشه خودشون کم کم روش درست رو پیدا و انتخاب می کنن.

آرش :از من بپرسی همچنان میگم: فرار از تنهایی امکان ندارررررره!

فرزاد: من اصلاً سر درنمیارم چرا بعضی ها مدام دنبال جمع کردن بساط عیش مردم اند . بابا دنیا دو روزه بزارید حالشو ببریم.

نیلوفر: من از فیس بوک خیلی بدم میاد جاییه که اندام ها لایک میخورند؛ محفلی نیست که اندیشه ها لایک بخورند.

مریم: هر شبکه ای، هر نوشته ای، هر فیلم مسخره ای هم یه چیزی داره که چیزی به آدم اضافه کنه و همه اینا داد میزنن که آدما تنهان...

محمّد: خب تو سطل زباله هم اگه بگردیم حتماً چیز خوبی برای ما واسه خوردن پیدا میشه؛ شاید کمی به زحمت...

اما منطق میگه آدم باید جایی دنبال غذا بگرده که احتمال آلودگیش کمتر باشه.من که از وقتی فیسبوکم رو دی اکتیو کردم خیلی بیشتر تر احساس آرامش میکنم البته اگه کسی احساس تنهایی بکنه با حضور در همچین شبکه ها شاید سرگرم بشه ولی در واقع از تنهایی در نمیاد.

آرش : ولی به نظر من فرار از تنهایی امکان نداره!

سلمان: من شنیدم به زن اوباما گفتن شما فیس بوک داری؟ گفته: نه. گفتن بچه هات چی؟ گفته: نه اینا که برای ما نیست

قبلا هم شنیدم که فیس بوک به سفارش پنتاگون پدیدار شده . شما حساب کن کمترین عایدی برای آمریکا از این را پرونده های قطوری از اطلاعات شخصی آدماییه که بعدا ممکنه تو مملکت خودشون شخصیت ویژه ای بشن. فکر کن اگر پس فردا یکی از جوونای ما وزیر یه وزارتخونه بشه چه اطلاعات ذی قیمتی ازش دارن، به همراه کلی مقاله که نشون میده چه جوری باید از این اطلاعات استفاده کرد. به همین سادگی!

واقعیت اینه که زندگی ما دست آقایونه چون ایمیل و نت واسه اوناست؛ خب شبکه ها و نرم افزارا اجتماعیش هم (تانگو، وایبر، واتس آپ و کوکو) ساخت اونا و واسه اوناست دیگه.

آرش : درسته اما به نظر من فرار از تنهایی امکان نداره!

ندا : ببین آقا برادر!کاربرای فیس بوک و شبکه های اجتماعی تو کشورهای غربی هم کمتر از ما نیستن. پس اگر هم نیت اونا خوب نبوده (!) خودشون بیشتر از ما گرفتار این بازی شدن. تو دنیای امروز،ارتباطات حرف اول رو میزنه! اصلن این یکی از ابعاد مهم زندگی هر فرد سالمه؛ شخصیت آدم بدون وجود ارتباطات بیشتر شبیه یه طنزه خب هرکی میتونه فقط با کسایی که میشناسه ارتباط داشته باشه . درضمن من فکر میکنم شبکه های اجتماعی این امکان رو برای ما فراهم کردن که به راحتی با طرز فکر واقعی آدما و دنیای درونشون پی ببریم؛ راحت میشه شخصیت یه نفر رو از حرفا و اشتراک گذاریهاش و لایک هایی که میزنه تا حد زیادی تشخیص داد و این چیز بدی نیست و کاربرد زیادی هم داره.

فروغ: انیشتن یه جمله داره که مقهومش اینه: روزی که ارتباطات مجازی جای ارتباطات واقعی رو بگیره اون روز زمان ظهور انسانهای احمقه. آدمای این شبکه ها که هویت واقعی ندارن آدم بهشون اعتماد کنه.

 

آرش : یعنی شما میگی فرار از تنهایی امکان داره؟

مروارید: شبکه های اجتماعی باعث میشن که همه همدیگر رو مثل خودشون بدونن ومن این شبکه ها رو به خاطر محیط صمیمی تری که دارن دوست دارم... مکان های رسمی مردم رو از هم دور می کنه.

ستاره: .....

۲۰
شهریور
۹۸

باز سکوت، باز تاریکی و تنهایی و صدای یکنواخت روشن و خاموش شدن کولرها و زوزه گوش خراش خنک کننده ها در جمع مردگان. معلوم نیست در آن روزهای گرم تابستان، این سردخانه با چند موتور خنک کننده در حال کار کردن است که سوز سرما در هوایش موج می زند و به اجبار می خواهد مرا با خود به خواب عمیقی ببرد.

دختر جوانی را در لباس سپید عروسی دیدم. بلند بالا و کمند ابرو. چونان پری در میان بهشتی از گل و سبزه. لبخندی نمکین به روی لبها داشت و چشمانش پر بود از اشک. جوانی مقبول و شیک پوش در کنارش ایستاده بود و سرش را پایین انداخته بود. بوی گل و گلاب فضا را عطرآگین کرده بود. نمی دانستم آن ها کیستند که از تماشایشان سیر نمی شدم. چشمانم را ریز کردم. دقیق که شدم معصومه را دیدم که برایشان اسپند دود می کند و رو به من می گوید: " کاظم، عروسی دخترته، براشون دعای خیر نمی کنی؟" چقدر پیر و شکسته شده بود.

نمیدانستم این چه حالتی ست که به سراغ من می آمد؟ نمیدانستم خوابم یا بیدار؟ در واقعیت ام یا در خیالات و اوهام؟ گویی گذشته و حال و آینده ام در هم آمیخته بود. لحظه به لحظه احوالم دگرگون می شد. از حالی به حال دیگر، از زمانی به زمان دیگر.

لبخند بی جانی بر روی لبانم نشست. لحظاتی بیش نگذشت که قفسه سینه ام چنان سنگین شد که حس کردم در حال جان دادن هستم. با غم و اندوه بسیار و انتظاری رنج آور دست و پنجه نرم می کنم و دستانم خالیست و جز تسلیم شدن کاری از عهده ام بر نمی آید. بوی مرگ و شکست به مشامم رسید. متأثر و دل شکسته بودم با جسمی زخمی و پر درد. به حضرت زهرا (س) متوسل شدم و ایشان را به محسنش قسم دادم که مرا از این وضع و عذاب روحی نجات دهد. بدنم به رعشه افتاد. اشک از گوشه چشمانم سرازیر شد. احساس پرستش و التماس در وجودم جریان یافت. ناله ضعیفی از حلقومم برخاست که " یازهرا ، یا زهرا " می گفت. ناله ام به قدری ضعیف بود که مطمئن بودم به گوش کسی نمی رسد. صدای زنگ گوشی همراهی پیچید. انگار پیرمرد نگهبان بود که دوباره به داخل سردخانه آمده بود. همین که خواست گوشی را از جیبش در آورد و پاسخ دهد، ناگهان گوشی از دستش افتاد و درست نزدیک محفظه ایی که من در آن گیر افتاده بودم پرت شد. توجه اش به من جلب شد. درب کشو که باز شد، صدایم را با وضوح بیشتری شنید و کادر بیمارستان را به سرعت صدا زد.

از آن روز به بعد، درک و فهم عمیق تری از زندگی پیدا کردم. تا آن روز مانند کرم ابریشمی بودم که پیله ایی به دور تنش تنیده و دل خوش و وابسته به آن است اما حالا چون پروانه ایی رها و آزاد بودم و به دور از تعلقات دنیوی. چه تجربه ی خوبی بود این چند ساعت تجربه مرگ.

۱۸
شهریور
۹۸

هنوز دقایقی از خروج نگهبان نگذشته بود که درب اتاق دوباره باز شد و او به همراه عده ایی دوباره به داخل برگشت. مردی همراهش بود که با صدای بلند با او مرافعه می کرد و اصرار داشت که جنازه مرده اش را بدون نامه از سرد خانه ببرد. نگهبان هر چه به او می گفت که باید نامه بیاورد، زیر بار نمی رفت و با متشنج کردن اوضاع سعی داشت که حرفش را به کرسی بنشاند. صدایش دو رگه بود و تکه کلامی در حرفهایش داشت که : " عجب آدم بلا نسبتی هستیا! "

زنی هم همراهش بود که مدام گریه و زاری می کرد و بر سر و سینه می کوفت. هر چه نگهبان سعی می کرد که قائله را ختم به خیر کند و با او گلاویز نشود، سر و صدایش بلندتر می شد و دهان به ناسزا می گشود . آخرش هم دو دستی بر سر کوفت و با گریه گفت: " آخه بی مروت، بی انصاف، یه کمی هم به زن بدبختش رحم کن که جز این خدا بیامرز کسی رو تو دنیا نداره. بزار لااقل حالا که تا اینجا اومدیم روشو ببینه و دلش آروم بگیره. "

پیرمرد نگهبان که پریشانی زن و ناله های او را دید، ته مانده آبی که در دهانش باقی مانده بود را قورت داد و " لا اله الا الله " گفت و با نارضایتی کاغذهایی که در دستش بود را جا به جا کرد و سپس به سمت یکی از قفسه ها رفت. درب قفسه را باز کرد، روپوش نایلونی را کنار زد و رو به زنی که در کنار درب سالن ریز ریز هق هق می کرد و آب بینی اش را بالا می کشید گفت: " بیا همشیره. بیا عزیزت اینجاست. بیا چند دقیقه ایی ببینش و برو با نامه برگرد و برامون شر درست نکن تو رو ارواح مرده ت. "

در آن سر و صداها طوری گیر افتاده بودم که انگار من هم یکی از آن مردگان بودم.کسی کوچکترین توجهی به من نداشت. تمام بدنم از سرما سنگین و بی حس شده بود و توان حرکت نداشت و تنها نظاره گر حوادث در حال وقوع بود. 

زن بر سر زنان به طرف جنازه دوید. روی زمین نشست و ناله و فغان سر داد. پیرمرد نگهبان از سالن خارج شد و با لیوان آبی برگشت. مرد را دید که به طرز مرموزی، زیر لب و با ایماء و اشاره با زن داغدار گفتگو می کند. زن با دیدن نگهبان، با دستپاچگی کاغذی را در دستانش مچاله می کند. شی ایی فلزی از دستش به زمین می افتد . نگهبان متوجه می شود که توطئه ایی در حال انجام است. لیوان آب از دستش می افتد و می شکند. نگهبان فریاد می زند: " چه می کنی زن؟ چه می کنی خدا نشناس؟ به مرده خودتان هم رحم نمی کنید؟ " و به طرف جنازه می دود. مرد کنار در جلویش را می گیرد و با او دست به یقه می شود. نگهبان خود را از میان دستانش می رهاند. زن نیز که هول برش داشته و انگار نتوانسته نقشه اش را عملی کند، با عجله به بیرون می دود.

نگهبان نفس زنان خود را به قفسه می رساند. شیء روی زمین را برمی دارد. جنازه را وارسی می کند و خدا را شکر می کند که توانسته به موقع جلوی اتفاق را بگیرد. وقتی سرش را برمی گرداند، مردِ کنارِ در هم رفته . به طرف در می رود و با خود می گوید: " نگاه کن! بد ذات چادرش را همین جا ول کرده و رفته. خدا نشناس بی مروّت! " او هم بیرون می رود و در را می بندد و باز من می مانم و تنهایی و سکوت... ادامه دارد

۱۷
شهریور
۹۸

وقتی به هوش آمدم خود را با میلگردهای بریده شده در دو طرف گردن و سینه، درون اتاق عمل دیدم. مرا به پهلو روی یکی از تخت ها خوابانده بودند و به دستم سرم و فشارسنجی متصل کرده بودند. پزشکان در مورد نحوه جراحی ام با هم پچ پچ می کردند. عکس رادیولوژی نشان می داد که یکی از میلگردها از کنار مغزم عبور کرده و دیگری آسیب زیادی به قلب و ریه ام وارد نموده است.

دو نفر از پزشکان طوری به من نگاه می کردند که معلوم بود هیچ امیدی به زنده ماندنم ندارند. حتی صدای یکی شان را شنیدم که به دیگری می گفت : " این بیمار شانسی برای زنده موندن نداره. بهتره زجرش ندیم و با یه آمپول کاری کنیم که با درد کمتری بمیره. " انگار مفاهیمی چون جان و زندگی اهمیتی برایش نداشت. چند دقیقه ایی که گذشت چشمانم بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفتم و دیگر چیزی متوجه نشدم.

نمیدانم چقدر طول کشید که با ناله ضعیفی در حالی که خودم نیز به زور صدایش را می شنیدم، به هوش آمدم. احساس می کردم که همه بدنم یخ زده. پلک هایم از ضعف و ناتوانی، می لرزیدند و توان باز شدن نداشتند. سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود. از پشت این پلک های بسته، هیچ هاله ایی از نور و روشنایی خود را به من نشان نمی داد. گویی در گورستانی سرد و تاریک خوابیده بودم. شاید مرده بودم. ترس وجودم را فرا گرفت. همیشه وقتی صحبت از مرگ می شد با شجاعت می گفتم که هراسی از آن در دل ندارم. به قول حاجی عطاء مرگ هم یک مرحله از زندگی است که آسان یا سخت بودنش تا حد زیادی بسته به اعمال خودمان است اما حالا... حالا که با آن مواجه شده بودم، تمام وجودم را ترس فرا گرفته بود و از ملاقاتش ناخوش بودم.

دختر کوچکم آمد و دست های لطیف و تپلش را روی صورت و موهای آشفته ام کشید. سرش را کج کرد و به حالت گریه با بینی کوچکش فین فین کرد و گفت : " بابا هیچ وقت تنهام نزار. هیچ وقت."  

دستانش را بوسیدم. انگار کمی گرم شدم. پرهیز داشتم از این که دست های سیاه و زمختم را بر روی گونه هایش بکشم.آغوشم را باز کردم. همه زوری را که داشتم جمع کردم و بلند شدم که او را در میان دستانم بگیرم و محکم به سینه بچسبانم. انگار تمام بدنم را با چیز مزاحمی پوشانده بودند، صدایی در گوشم پیچید. حس کردم سرم محکم به چیزی اصابت کرد. دنیا دور سرم چرخید و افتادم. لحظاتی بعد با صدایی شبیه به باز و بسته شدن قفل درهای بزرگ به خود آمدم. حال خوشی نداشتم. قفسه سینه ام به شدت سنگین شده بود. مانند کالبدی بی جان افتاده بودم. نفسهایم تکه تکه شده بودند و بالا نمی آمدند. صدای کشیده شدن چرخ های چیزی بر روی موزاییک های سرد و بی روح و پیر مردی که هر از گاهی با سرفه های خشک، زیر لب سوره فاتحه می خواند مضطربم کرد. یعنی چه بر سرم آمده بود؟

پیر مرد اوراقی را که در دستانش بود، جا به جا کرد و با تخت چرخدارش به سمت انتهای سالن رفت. کشویی را باز کرد و چیزی را درونش حرکت داد. چند ثانیه ایی بدون حرکت ایستاد و سپس آهی از نهادش برآمد و گفت: " ای دنیای بی وفا! جوان ناکام الان باید بالا سر خانواده ش باشه، ولی هم صحبت خاک شده. خدایا مصلحتت رو شکر." درست مانند پدری که دست نوازش بر صورت جوانش می کشد و با او نجوا می کند، خطاب به او گفت: " زیاد منتظر نباش پسر جان. تا یکی دو ساعت دیگه خانواده ت میان می برنت و در خانه ابدیت آرام می گیری. خدا تو رو بیامرزه."

گفتگوی پیرمرد نگهبان با مخاطبینش یک طرفه و بی جواب می ماند. تمام فضا پر بود از سکوت و سرما و تاریکی. در و دیوارش بوی مرگ می داد. دیگر مطمئن شدم که در سردخانه ایی گیر افتادم. ولی من هنوز زنده بودم. همه ی قوایم را جمع کردم که قبل از خارج شدنش از اتاق، به او بفهمانم که نمرده ام اما دستانم مانند سنگ، سفت و یخ شده بودند و هر چه سعی کردم که آن ها را از زمین بکنم و تکانی بهشان بدهم نشد. زبانم هم بند آمده بود و صدایی از گلویم بیرون نمی آمد. پیرمرد نگهبان از اتاق خارج شد... ادامه دارد

۱۵
شهریور
۹۸

اوس احمد دستکش هایش را از دستش درآورد، سیگاری از پشت گوشش برداشت و آتش زد  و همین طور که به اطراف نگاه می کرد، پکی به آن زد و گفت: " کاظم دیگه ظهره. اون نبشی رو که به ستون جوش دادی بریم واسه ناهار."

با دستمالی که دور گردنم بود، عرقی که از لابه لای موهای کم پشتم به روی پیشانی می ریخت را پاک کردم و گفتم: " شما برو اوستا منم یه کم دیرتر میام. به یاری خدا تصمیم دارم هر طوری شده، امروز، جوشکاری نبشی اسکلت این طبقه رو تمومش کنم."

اوس احمد اخم هایش را در هم برد و با اندک آبی که در دهانش باقی مانده بود، لبانش را کمی تر کرد و گفت: " حالا چه عجله اییه پسر جان؟ تو که میدونی جوشکاری روی اسکلت ساختمون چقدر حساسه. بازی با مرگ و زندگیه. من که فکر نمی کنم کارِ امروز باشه. به هر حال من میرم تو هم کم کم پشت سرم بیا."

گفتم : " چشم اوستا "

 مشغول پایین رفتن از ساختمان بود که دوباره برگشت و نگاهی به من انداخت و گفت: " راستی چرا کمربند نبستی؟ مگه یادت رفته که پارسال چه به روز فرشاد خدا بیامرز اومد؟ چقدر بهش گفتم پسر، عرض این تیرآهن به اندازه یه کف پاست. کافیه فقط یه کمی پاهاتو اشتباه بزاری، تعادلت جوری به هم می ریزه که از اون بالا با مخ سقوط می کنی. "

گفتم: " جای مطمئن برای قلاب کردن کمربند پیدا نکردم اوستا. مراقبم، نگران نباش." و لبخندی زدم و جای پایم را محکم کردم. نقابم را روی صورتم بستم و مشغول ادامه کار شدم.

روز گرم و سوزانی بود. از آن روزهای گرم تابستانی که دلت می خواست یک گوشه دنج خنک پیدا کنی و لم بدهی و یک لیوان آب زرشک یا شربت خاکشیر بخوری، اما همیشه در چنین مواقعی به خود نهیب می زنم و می گویم: " کاظم! مرد را دردی اگر باشد خوش است. تو که تنها نیستی بخوای خوش بگذرونی. مسئولیت یه سر عائله، تو شهر غریب، بر عهده ته."

دوباره " یاعلی " گفتم و برس سیمی و چند الکترود را در جیب پیراهن کارم گذاشتم. لچکی را برداشتم و شروع به جوش دادنش بر روی نبشی کردم، بی خبر از میلگرد خمیده ایی که در پشت پاهایم جا خشک کرده بود. همین که آمدم کمی جا به جا شوم، پایم به میلگرد گرفت و تعادلم بر هم خورد. ابزارهای کارم همه با سرعت به پایین افتادند. تا آمدم دستانم را به جایی قلاب کنم، دیدم که از طبقه چهارم ساختمان در حال سقوط به پایینم. زبانم بند آمده بود و تمام بدنم به لرزه افتاده بود. چهره معصومه و بچه ها، در حالی که منتظر آمدنم بودند، از مقابل چشمانم گذشتند و صدای دخترک کوچکم که داشت با عروسک هایش بازی می کرد، درون سرم پیچید. لپ هایش گل انداخته بود ، چند حلقه از موهای طلایی اش روی صورت گردش ریخته بود و گفت : " بابا میشه دیگه نری سر کار؟ "  

صدای " یا حسین" و "یا ابالفضل " اوس احمد هم بلند بود.

احساس سنگینی می کردم مانند همان تیرآهن های قطور، وقتی که دارند به پایین می افتند. درست همان طور من هم افتادم، با سر و بر روی یکی از میلگردهای قطور پی ساختمان، میلگرد تیز و بی رحمی که جلوی گردنم را به پشت سرم دوخت و میلگرد دیگری که از پسِ آن وارد شد و سینه ام را شکافت و خود را به قلبم رساند.

صحنه دردناکی بود. مثل جوجه به سیخ کشیده، شده بودم، در حالی که هنوز جان داشتم. چشمانم باز بود و اطرافم را می دیدم. به قدری منظره هولناکی بود که کسی جرأت نزدیک شده به من را نداشت. همه فکر می کردند که کشته شده ام. صدای خرد شدن استخوان سرم را شنیده بودم. لباس کارم سراسر پاره شده و به خون گلو و سینه ام آغشته بود. به سختی می توانستم نفس بکشم. گلویم به خر خر کردن افتاده بود. دیگر " أشهدم " را خوانده بودم که صدای آژیر آتش نشانی و اورژانس را شنیدم و از هوش رفتم و دیگر نفهمیدم که چه شد... ادامه دارد