برکه

کوچک اما زلال

برکه

کوچک اما زلال

داستان, کوتاه نوشت؛ عکس نوشت و...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کودک» ثبت شده است

۰۸
آذر
۹۸

مادر، دسته ایی از موهای مشکی نازکش را با کش موی ریزی بالای سرش بسته بود و پالتوی یقه ب.ب صورتی اش را به تنش کرده بود. برفی، خرس کوچولوی محبوبش هم طبق معمول در بغلش بود.

                                     

روی کالسکه ایی که مادر آن را با پتو و بالشتکی نرم، حسابی، پوشانده بود، لم داده بود و به صورت پدر که آن را هل می داد، نگاه می کرد. کمی آن طرف تر مادر را می دید که با هیجان و آب و تاب زیادی، داشت برای پدر حرف می زد و در میان حرف هایش می خندید و دندان های سفیدش نمایان می شد. پدر هم، هر از گاهی در این کار همراهیش می کرد.  الهه هرچند که متوجه حرفهایشان نمی شد، اما لبخندهای مادر، آرامش را ذرّه ذرّه به وجودش تزریق می کرد و همین خوشی کوچک برایش به اندازه ی یک دنیا بود.

الهه در نشاط چهره ی پدر و مادرش غرق بود و با چشمانی براق به مناظر اطراف نگاه می کرد. لحظاتی به همین منوال گذشت. الهه متوجه نشد چه اتفاقی افتاد که آهنگ صدای پدر و مادر، ناگهان، تغییر کرد. هنوز هم داشتند با هم صحبت می کردند اما لبخندی روی لب های مادر دیده نمی شد. چشمان پدر هم دیگر نمی خندید. فقط حرف می زدند با صدای بلند و در هم رفتگی چهره.

الهه متحیر بود. نمی دانست باید چه کار کند. مضطرب و بی تاب بود. پتویش کنار رفته بود و سوز و سرمای غروب پاییزی سر و گردن و گونه هایش را در برگرفته بود اما هیچ کس به او و نیازش توجهی نداشت. مظلومانه در میان سر و صداهای نامفهوم، از خستگی، خوابش برد. وقتی بیدار شد، پدر را دید که با اخم کالسکه را هل می داد و خبری از مادر نبود که در آغوش خود گرمش کند....
 

قالَ رَسُولُ اللهِ (صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِه) : اِذا نَظَرَ الْوالِدُ اِلی وَلَدِه فَسَرَّهُ کانَ لِلْوالِدِ عِتْقُ نَسْمَة؛

رسول اکرم ( صلی الله علیه و آله ) فرمود: هرگاه پدری با نگاه (مودّت‌آمیز) خود فرزند خویش را مسرور کند، خداوند به او اجر آزاد کردن یک بنده را می‌دهد.

مستدرک الوسائل، ج2، ص626

 

۰۸
آبان
۹۸

اتوبوس به راه افتاد. نرگس کنار مادرش، روی صندلی نزدیک شیشه نشست و با دقت به خیابان ها نگاه کرد. برق چشمانش و لبخندی که روی لب داشت، گویای این بود که همه چیزِ صحنه هایی که از پشت شیشه می دید، برایش جالب بود. تابلوهای کوچک و بزرگ سر در مغازه ها، لامپ ها و لوستر های روشن و رنگارنگ خیابان ها و ویترین ها در شب، چراغ راهنمایی سر چهار راه و حتی شلوغی و رفت و آمد ماشین ها و عابران پیاده.

                             

 نرگس چشمش به کودکی افتاد که در بغل مادرش بود و مادرش او را می بوسید. همینطور که از شیشه اتوبوس به بیرون نگاه می کرد و پاهایش را تکان تکان می داد، از مادرش پرسید: " مامان؛ مامان چطور میشه آدم خودشو بوس کنه؟ "

مادر دستش را به دهانش نزدیک کرد و بوسید و گفت : " ببین! این طوری. "

 نرگس: " نه؛ این جوری نه! چطور آدم می تونه صورت خودشو بوس کنه؟ "

مادر که به سوالات جورواجور دختر چهارساله اش عادت داشت، لبانش را کج و معوج کرد و گفت: " ببین! این طوری."

نرگس از تلاش مادر برای پاسخ به سوالش خنده اش گرفت و مادر هم خندید.

چشمان جستجوگر نرگس، بار دیگر متوجه چراغ های روشن سقف اتوبوس شد. درب های اتوماتیک، صندلی های چیده شده در کنار هم و میله ها و دستگیره های راهرو سوال دیگری را برایش خلق کرد. بی درنگ پرسید: " مامان اتوبوس رو چطوری می سازن؟ "

مادر نگاهی به اجزای اتوبوس کرد و گفت : " اتوبوس رو توی یه جایی به نام کارخونه می سازن. کارخونه های ساخت ماشین. اول اتاقشو آماده می کنن، براش در و سقف و چراغ و صندلی میزارن. بعد یه چیز پر زور به اسم موتور بهش وصل میکنن که این اتاقو راه ببره."

نرگس که انگار در حال تحلیل پاسخ شنیده شده بود، جمله آخر مادر را دوباره، کلمه به کلمه، برای خودش تکرار کرد  و بعد از چند ثانیه گفت : " آهان؛ حالا فهمیدم " 

اتوبوس توقف کرد و تعدادی از مسافران را پیاده و تعدادی را سوار کرد و دوباره به راه افتاد. انگشت پای نرگس ناگهان به خارش افتاد. بی معطلی کفش را از پایش در آورد، جوراب را کند و شروع به خارش دادن انگشتش کرد و پرسید: " مامان این قلمبه ایی که کنار پای منه چیه؟"

مادر: " اینو بهش قوزک پا میگن دخترم. پای همه آدم ها از اینا داره."

" مامان چطور میشه قوزک پا رو شکوند؟ "

" چی؟ قوزک پا رو شکوند؟؟!!!!"

" آره شکوند."

" خب بزار ببینم... اوووووم. مثلاً اگه قوزک پا محکم به جایی بخوره ممکنه که بشکنه."

" به کجا بخوره یعنی؟"

" مثلاً به فلز همین صندلی که روش نشستی بخوره. "

صدای گریه نوزادی از صندلی های ردیف پشت، توجه نرگس را به خود جلب کرد. نرگس سریع از جایش بلند شد و چشم های درشتِ سیاه ، دهان بدون دندان ، دست و پای کوچک ، صورت گرد و موهای کم پشت نوزاد را زیر نظر گرفت و  با صدای بلند نازش کرد و گفت : " آخی، مامان ببین چقدر دستاش کوچولویه! "

چند دقیقه بعد، نگاهی به سر کم موی نوزاد کرد و دستی به موهای لخت و بلند خود که دم اسبی بسته شده بودند، کشید و پرسید: " مامان، چطوری وقتی بزرگ میشیم مو در میاریم؟"

......

الإمام علیّ علیه السلام:

" مَن سَألَ فی صِغَرِهِ أجابَ فی کِبَرِهِ . "

امام علی(علیه السلام) فرمودند:

" هرکس در خردسالی بیشتر بپرسد، در بزرگسالی پاسخ می دهد."

غررالحکم،‌ح۶62