برکه

کوچک اما زلال

برکه

کوچک اما زلال

داستان, کوتاه نوشت؛ عکس نوشت و...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دفاع مقدس» ثبت شده است

۰۴
مهر
۹۸

مرد قوی ایی به نظر می رسید؛ چهارشانه و بسیار ورزیده؛ معلوم بود که در مقابل شکنجه ها نم پس نداده؛ چرا که بدنش سرتا پا آغشته به خون بود و همینطور که بدنش را از اتاق به سمت درب اصلی می کشیدند؛ نوار پهنی از خون او بر روی زمین هک می شد. تمام صورتش را سوزانده بودند و آب نمک بر روی زخم هایش ریخته بودند. پاشنه های پایش را هم با مته سوراخ کرده بودند. استقامتش آن ها را جری تر کرده بود . تمام توانی را که در بدن مجروحش باقی مانده بود، جمع کرده بود و با طمأنینه ی خاصی،  زیر لب " والعصر " می خواند. یکی از کومله ها سیگارش را با پا روی سینه اش خاموش کرد و با توهین و فحاشی او را به بیرون انداخت و در را بست.

سعید چشمانش را باز کرد؛ اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر شد؛ همینطور که لرز وجودش را فرا گرفته بود زیر لب، یادی از مظلومیت اربابش امام حسین (ع) کرد و در دل به مرد اسیر احسنت گفت؛ از خدا خواست تا او را نیز در این راه ثابت قدم بدارد.

هنوز دقایقی از رفتن شان نگذشته بود که صدای باز شدن در دوباره به گوش رسید. سعید از زور جراحت و خستگی، درحالتی بین خواب و بیداری، در میان نور اندکی که از بیرون وارد کلبه می شد، سایه ایی را دید که داشت به او نزدیک می شد. صدای نفس هایش به نفس های گراز وحشی هنگام به چنگ انداختن طعمه، شبیه تر بود ضربان قلب سعید بالا گرفت و عرق بر پیشانیش نشست.

سایه نزدیکتر شد و  باطنش را نشان داد. شمسی بود؛ عجوزه ایی وحشتناک که آمده بود، دوباره زهرش را با له کردن غروری و یا هتک حرمتی بریزد و برود. این بار بدون هیچ اقدامی، شروع به باز کردن دست های زنجیر شده سعید به ستون کرد؛ آن گاه صورتش را نزدیک آورد و درِ گوش سعید گفت : " داشتم فکر می کردم که حیفه تو از عروسی امشب جا بمونی؛ اینه که اومدم ببرمت که حتی شده به عنوان تماشاگر در جشن امشب حضور داشته باشی..."

دهانش بوی تند سیگار می داد؛ لبخندی زد و گفت: " عروسی بی تو خوش نمیگذره ؛ پاشو یالا"   

شمسی چشم های سعید را بست و او را به نقطه ایی نا معلوم برد. اندکی که گذشت، صدای ساز و دهل و پایکوبی به گوش رسید. وارد محفل عروسی شدند؛ جمعیت زیادی آمده بودند که همه مسلح به اسلحه ی کلاشینکف بودند. شمسی چشمان سعید را باز کرد و او را مثل یک بره در مقابل پای دو کومله ی چاق و سبیل کلفت انداخت و بعد از ادای احترام مرخص شد.

 یکی از آن دو مردِ بد هیبت، با دیدن بدن نحیف و لاغر سعید، اسلحه ی کلاشینکفش را بالا برد و پایش را روی صورت سعید گذاشت و خواست تا از او عکس یادگاری بیندازند و بعد با فریادی دیوانه وار که همه ی غیظ درونش را بیرون می ریخت، گفت: " این پاسدار خمینی، پیشکش منه به بهرام خان برای قربانی زیر پای عروس و دامادش " و قهقه ی شیطانی اش با هلهله ی جمع در هم آمیخت.

سعید به اطراف نگاهی کرد؛ پیشمرگ اسیر و سه تن دیگر از همرزمانش را دید که دست بسته زیر پای بهرام خان افتاده بودند؛ از اینهمه قساوت و وحشی گری حیرت زده بود؛ سرش گیج رفت؛ چشمانش تار شد: " لعنت بر خان و دار و دسته تان " 

مدتی گذشت، عروس و داماد هم از راه رسیدند. سعید دیگر اشهدش را خوانده بود. خود را به دست خدا سپرد و گفت: " خدایا در این غربت، راضیم به رضای تو؛ هر چه خودت میدونی"

با ورود عروس و داماد، دستور داده شد که قربانی ها را بیاورند. سعید و همراهانش را بردند و با دست های بسته جلوی پای عروس و داماد انداختند و از آن ها خواستند تا یک به یک قربانی هایشان را انتخاب کنند.

داماد با چشمان برافروخته نزدیک شد و یک پایش را روی یکی از آن اسرا گذاشت. آن گاه سرش را بلند کرد و با لبخندی به همه فهماند که قربانی اش را انتخاب کرده است. همه هلهله سر دادند و بهرام خان کیسه ایی طلا به عنوان صله به او داد.

کاسه آب آوردند و روی دهان خشک و ترک خورده ی اسیر ریختند. جلادی سیاه چرده و هیکل گنده، نزدیک شد. چشمانش پر از خون بود و از سوراخ های دماغش دود سفیدی بیرون می آمد. با لگدی اسیر را به پشت انداخت و روی سینه اش نشست. سکوت سنگینی فضا را پر کرد. جلاد چنگ انداخت و موهای اسیر را در میان انگشتانش پیچید. تیزی کارد را بر حنجرش قرار داد و با اشاره ی بهرام خان بی درنگ  آن را کشید.

اسیر چون مرغ سر بریده در خون خود پرپر می زد و آن ها شادی و پایکوبی می کردند. حس غریبی دل سعید را فرا گرفت. واقعه ی جانسوز کربلا برایش ملموس گشت. اشک از چشم هایش سرازیر شد و فقط یک کلمه گفت: " یا اباعبدالله "

عروس هم جلو آمد تا قربانی اش را انتخاب کند. قدم هایش پر از سنگینی بی رحمانه بود. به یک قدمی اسرا که رسید، پیشمرک کرد را نشان بهرام خان داد. خان لبخندی زد و برایش کف زد. جمعیت حاضر هم به پیروی از او کف زدند. زن ها هلهله کردند. ماجرا ادامه داشت اما سعید دیگر هوشیار نبود و چیزی ندید.

ساعاتی بعد سعید خود را درون کلبه یافت؛ با تنی زخمی و روحی آزرده و دردمند و صدای شدید درگیری و انفجار و تیراندازی که با نوای الله اکبر  در هم آمیخته بود. پایان

۰۱
مهر
۹۸

صبح روز بعد از جلسه ی توجیهی گردان، در گرگ و میش هوا، گشت زنی در منطقه بصورت نامحسوس آغاز شد. برف همه جا را سفید پوش کرده بود و سوز و سرمای هوا خبر از وقوع کولاک می داد. برای پاکسازی منطقه از وجود ضد انقلاب، نیاز به جمع آوری اطلاعات و شناسایی منطقه بود. سعید به همراه سیروان که از افراد بومی منطقه بود، با لباس مبدل وارد روستا شدند و شروع به گپ و گفت و جمع آوری اطلاعات از مردم کردند.

                          

چند دقیقه ایی که گذشت سعید رفت تا نگاهی به اطراف بیندازد و سر و گوشی آب بدهد. سیروان هم برای دیدن کاک احمد که از افراد سرشناس منطقه بود، به خانه اش رفت. ترس و دلهره در میان بومیان منطقه حس می شد. پچ پچ ها و نگاه هایی مشکوک که از ترس برملا شدن راز درون، به چشم کسی خیره نمی شد، صحبت های برادر رسول در جلسه ی شب گذشته را به خوبی تداعی می کرد:

"  گروهک های ضدانقلاب وکومله تو این منطقه‌، تبلیغات زیادی علیه پاسدارها کردن و به مردم گفتن که اگه این ها به اینجا برسند، به دخترها و زن‌ها و مردها رحم نمی کنند و سرشونو می برن .

علاوه بر این به قدری جوّ خفقان و هراس ایجاد کردن که اگه بو ببرن کسی با انقلابیون کوچکترین ارتباطی برقرار کرده، فوراً ترور و اعدامش می کنند.

حواستون باشه که تو این منطقه، دوست و دشمن خیلی قابل تشخیص نیست؛ ممکنه کسی که به شما سلام می کنه، چند قدم دورتر، با اسلحه مغزتون رو هدف بگیره"

سیروان درب خانه را به صدا درآورد، زن میانسال کُرد، روسری ابریشمی اش را جلوی دهانش گرفت و در را باز کرد؛ با دیدن سیروان جا خورد و گفت: "شما این جا چیکار می کنی؟"

 سیروان، سراغ کاک احمد را گرفت و گفت: " مگه اتفاقی افتاده که این طور هراسانی؟؟؟ کاک احمد کجاست؟"

 زن، سرش را از داخل خانه بیرون آورد؛ نگاهی به اطراف کرد و سپس به خانه ایی در انتهای جاده ی خاکی اشاره کرد  وگفت: " اون خونه رو می بینی؟ بیش از 100 کومله  توی اون خونه مستقر هستن. مراقب باشین! کاک هم خونه نیست " و در را بست.

هنوز چند دقیقه ایی از رفتنش نگذشته بود که درب خانه باز شد و 4 کومله مسلح که دو تن از آن ها زن بودند، بیرون پریدند و شروع به تیراندازی کردند. سیروان زخمی و خون آلود به روی زمین افتاد.

سعید تا صدای تیراندازی را شنید، برگشت تا موقعیت سیروان را دریابد. همین که چشمش به پیکر غرق در خون سیروان افتاد، فهمید که به کمین ضدانقلاب خورده اند. خواست برگردد؛ تا بیاید و به خود بجنبد، یک پیرکومله خود را به او رساند و  با جثه درشتش، پشت یقه ی لباس سعید را که تازه خبر پدر شدنش را آورده بودند، گرفت و او را از زمین بلند کرد و دوباره محکم به زمین کوبید. بعد با قنداق اسلحه به جانش افتاد و کتکش زد و پیراهن و پوتین سعید را از تنش درآورد و به یکی از زنان گروهک که نامش " شمسی " بود، اشاره کرد که دستانش را از پشت با کابل ببندد. زن ، بی درنگ و بدون ذره ایی رحم و شفقت، دستان سعید را محکم بست؛ بر چشمانش چشم بند زد و او را به طرف ماشین هل داد. سعید زمین خورد و صورت زخمی اش به برف های گل آلود آغشته شد. کومله ی دیگری با لگد او را سوار تویوتا کرد و حرکت کردند.

بدن نحیف و کم توان سعید که دنده هایش را می شد یک به یک شمرد، در آن سوز و سرمای زیر صفر می لرزید، اما لبهای خشکیده و ترک خورده اش، یک لحظه از ذکر باز نمی ایستاد و این تنها چیزی بود که در آن لحظات، گرمایی لطیف را در وجودش حفظ می کرد... ادامه دارد