برکه

کوچک اما زلال

برکه

کوچک اما زلال

داستان, کوتاه نوشت؛ عکس نوشت و...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محرم» ثبت شده است

۰۹
مهر
۹۹

 

نیما رادیو پخش ماهواره ایی ماشینش را روی موج اف ام تنظیم کرد. نزدیک ساعت ۲۰ بود و چیزی به پخش خبر نمانده بود.

فرسنگ ها دورتر، در آن سوی امواج، خبرگو دست بر روی پدال نمایشگر متن، در استودیوی پخش اخبار، آماده نشسته بود. سرخطّ خبر " برگزاری مراسمات عزاداری محرم در ایران، با وجود شیوع ویروس همه گیر کرونا " بود.

تحریریه از ساعت ها پیش، در حال تهیه و تنظیم این خبر بود و تا نهایی کردن آن، کسی حتی فرصت سر خاراندن  نداشت و سرانجام، بعد از ساعت ها کار کارشناسی شده وهماهنگی های نهایی با سردبیر بخش، حاصل توافقات شان روی میز پخش قرار گرفت.

                                              

 

سه، دو، یک

دوربین ها روشن شدند. موسیقی اخبار روی آنتن رفت. خبرگو صدایش را صاف کرد و با نگاه به نمایشگر، درست جایی که با نگاه به آن ، انگار در حال تماشای لنز است و چشم در چشم مخاطب دوخته، شروع به خوانش نمود: " با نزدیک شدن ایام عزاداری ماه محرم، اختلاف نظر بین روحانیون و عده ایی از اعضای وابسته به کادر پزشکی و درمانی و بعضی از مسئولان، بر سر نحوه برگزاری این مراسم افزایش یافته .

به‌ رغم هشدار مکرر مسئولان کادر درمانی نسبت به خطر گسترش ویروس، روحانیون خواستار برگزاری باشکوه مراسم عزاداری شدن."

ماشین از خیابانی به خیابانی دیگر پیچید. نیما از پشت شیشه دودی ماشینش نگاهی به کوچه و خیابان انداخت. بعد از ۷ ماه ترس و دلهره از شیوع ویروس و خانه نشینی و ترک فعالیت های روزمره به جهت پیشگیری، شهر انگار دوباره زنده شده بود و به تکاپوافتاده بود.

جوان‌ها در حال سیاه پوش کردن تکیه‌جات منتقل شده به فضاهای باز و علامت گذاری مکان نشستن عزاداران حسینی، در کوچه و خیابان بودند. میانسال‌تر‌ها هم همراهی‌شان می‌کردند. ماسک های روی صورت گواه این بود که هنوز وضع شهر به حالت عادی برنگشته؛ اما محرم در حال آمدن بود و این تنها چیزی بود که نمی توانست کسی را در خانه نگه دارد.

خبر گو ادامه داد: " رهبر ایران اخیراً گفته بود که با رعایت پروتکل‌ها، برگزاری عزاداری در شهرهای مختلف و از جمله در تهران بلامانعه؛ اما بسیاری از کارشناسان بر این باورن که رعایت موازین بهداشتی در مراسم عزاداری ممکن نیست و همین موضوع می‌‌تونه باعث گسترش بیشتر بیماری کووید ۱۹ بشه."

زنگ گوشی به صدا در آمد و نام " سیامک " بر روی صفحه نمایش ظاهر شد:

" الو بابا سلام ؛

بابا خواستم اطلاع بدم امروز یه چند ساعتی دیرتر میام نمایشگاه. کلاس هام که تموم بشه، قراره با بچه های دانشکده بریم واسه آماده سازی هیئت.

کلی کار ریخته رو سرمون. تهیه موکت، اجاره سیستم های صوتی بیشتر، انجام  فاصله گذاری، راه اندازی تونل ضدعفونی، تهیه‌ی تب سنج، گلاب، اسفند. هنوز خیلی کار مونده بابا خیلی.

راستی بابا کلید نمایشگاه دست کامبیزه. سفارش کردم که سر وقت بره. اون مشتری‌مون هم تماس گرفت و گفت امروز میاد واسه نوشتن قولنامه‌ی ماشین." 

نیما نگاهی به تاریخ روی صفحه نمایش گوشی اش انداخت: "  دوشنبه ۲۷ مرداد مصادف با ۲۷ ذی الحجه. " سه روز بیشتر به محرم نمانده بود.

خبر گو ادامه داد: " درهمین رابطه، از سه برابر شدن شمار فوتی‌های کرونا در برخی از استان ها سخن رفته است و همین امر باعث شده که مسئولین این استان ها از هیئت‌های مذهبی که از برگزاری مراسم در ماه محرم انصراف داده‌اند، قدر دانی کنند.

همچنین از هیئت‌های مذهبی سایر شهرها نیز درخواست کنند که با در پیش گرفتن سیاست مشابهی، از برگزاری مراسم به سان سالیان گذشته خودداری ورزند."

 نوای خوش  " حسین، حسین " از تکیه ها بلند بود و همه‌ی شهر را با خود همراه کرده بود.. انگار مردم دل‌شان لک زده بود برای این که در مجلس عزای ارباب شان با او نجوا کنند و یک دل سیر اشک بریزند.

نیما کنار یکی از ایستگاه های صلواتی توقف کرد. چند جوان با خوشرویی و اشتیاق برای نوشتن شعار محرمی بر روی شیشه‌ی ماشین جلو آمدند.

آن چه نیما از نزدیک حس می کرد آن بود که پیکان رسانه ایی غرب در برابر عشق به حسین ( علیه السلام ) یک بار دیگر  به سنگ خورده بود.

مجالس حسینی می رفت که بسیار حساب شده و دقیق و با رعایت همه‌ی نکات لازم، پرشکوه تر و علنی تر از هر سال، در قلب کوچه ها و خیابان ها برگزار شود.

گویی عاشورا قصد داشت این بار پیامش را رساتر از هرسال ابلاغ نماید و چه خوش گفته بود آن پیر سفر کرده که : " این محرم و صفر است که اسلام را زنده نگه می دارد."

نیما سوار ماشین شد و به طرف نمایشگاهش رفت. " هیهات من الذلّه " این شعاری بود که نیما به عنوان شیشه نوشت ماشینش انتخاب کرد.

 

 

#محرم_1442

#باد_صبا

 

 

 

۰۲
مهر
۹۹

 

جلوی آینه نگاهی به خودش انداخت. مقنعه اش را کمی صاف و صوف کرد و چادرش را روی سرش کشید. مفاتیح قطورش را از روی پیشخوان آشپزخانه برداشت و در حال رفتن به حیاط،کمی صدایش را بلند کرد و گفت: " من رفتم. کاری نداری مشتی؟ "

                                                      

 

مش رضا که مشغول چرخاندن پیچ رادیوی کوچک قدیمی اش بود، فرنکانس رادیو را روی امواج استانی نگه داشت و گفت : " کجا حاجیه خانوم ؟ "

راضیه همین طور که کفش هایش را می پوشید گفت : " خونه ی حاج خانوم مشکینی روضه آوردن مشتی. پنج روز بیشتر نیست. امروز روز دومشه. ان شاء الله تا دو ساعت دیگه بر می گردم. اگه گرسنه ت شد آش نذری تو یخچال هست، بخور. یادت باشه گرمش کنی. یه فاتحه هم به روح حاج احمد خدا بیامرز بفرست. ثواب داره. "

 مش رضا سرش را روی شانه اش انداخت و دوباره خطِّ تنظیم امواج رادیو را از چپ به راست و بعد از راست به چپ به حرکت در آورد.

نیم ساعتی به همین منوال گذشت. مش رضا رادیو را کنار گذاشت و روزنامه اش را از روی میز جلوی مبل برداشت. عینک دور فلزی بزرگش را به چشمش زد و شروع به پُر کردن ردیف های افقی و عمودی جدولش کرد. کمی که گذشت نگاهی به ساعت انداخت. از جایش بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت. قوری را از روی سماور برداشت و درون لیوان دسته دارش مقداری چای ریخت و آن را با نبات شیرین کرد و دوباره به اتاق برگشت. ردیف های جدول کلمات متقاطع اش هنوز کاملاً پر نشده بودند؛ اما مش رضا دیگر حوصله ایی برای ادامه ی آن نداشت. چایش را که خورد، به طرف تلفن رفت و گوشی را برداشت و از روی دفترچه تلفن شماره مهسا را گرفت:

" سلام بابا جون. خوبی؟ مامان چطوره؟

 هان! باز تنها گذاشتت. ههههه. خب بابا جون عیبی نداره. اونم طفلکی تو خونه حوصله ش سر می ره. یه کم خودتو مشغول کن. ان شاءالله تا نیم ساعت دیگه برمی گرده. باشه؟ کاری نداری؟ الو بابا، محمد داره صدام می کنه. شما کاری نداری؟ "   

این تمام حرف هایی بود که بین او و دخترش در کمتر از ده دقیقه ردّ و بدل شد. مش رضا گوشی تلفن را سر جایش نشاند و به طرف حیاط رفت. نگاهی به گلدان های ردیف چیده شده ی گوشه ی حیاط انداخت. برگ های خشک و زاید گل ها را جدا کرد و با زمزمه ایی زیر لب، آن ها را یک به یک سیراب نمود.

دیگر چیزی به ظهر نمانده بود و هنوز از راضیه خانم خبری نبود. مش رضا احساس گرسنگی می کرد. این بود که دوباره به آشپزخانه برگشت. یخچال را که باز کرد، چشمش به آش نذری خانه ی حاج احمد خدا بیامرز افتاد . آن را بیرون آورد و درون قابلمه، نیم گرم کرد و شروع به خوردن نمود. هنوز چند قاشق بیشتر نخورده بود که زنگ در به صدا در آمد. مش رضا از جایش پرید و برای باز کردن در به طرف حیاط رفت:

" سلام مشتی؛ خوب هستی الحمدلله؟ بفرمایید این غذای نذری امام حسینه. سهم شماست. دعامون کن مشتی جان. "

مش رضا غذا را گرفت و تشکر کرد و به داخل خانه برگشت. درِ ظرف را باز کرد. قیمه پلوی تازه و داغ نذری، هرچند که شام و ناهار چند روزشان شده بود؛ اما هر چه بود، چند مرتبه بهتر از آش دیروزی نیم گرم شده بود. زیر لب گفت : " خدا قبول کنه " و همان جا روی پلکان ها نشست و شروع به خوردن کرد. غذایش که تمام شد، به داخل اتاق برگشت و روی مبل روبروی تلویزیون لم داد و آن قدر شبکه ها را بالا و پایین کرد که چرتش گرفت و خوابید.

لحظاتی بعد با صدای درب آهنی راهرو از خواب بیدار شد. راضیه آمده بود، در حالی که دو ظرف غذا زیر بغل داشت. چهره اش حسابی باز و بشاش شده بود و مدام داشت حرف می زد، همان حرف هایی که هر روز بعد از آمدن از مجلس می گفت:

" خب مشتی چه خبر؟ چی کارا کردی؟

 آخ بگردم خیلی حوصله ت سر رفت؟ راستی کسی زنگ نزد؟

وای مشتی کاش میشد میومدی! این حاج خانوم موسوی با روضه ش غوغایی به پا کرد. تموم زن ها از گریه به غش افتادن. خیلی خوب بود خیلی.

راستی بیا برات قیمه پلوی نذری آوردم مشتی جان. آخ آخ پاهام داره ذوق ذوق می کنه، بس که جمع شون کردم امروز.

آره داشتم می گفتم. فکر نکنم هیچ مرد روضه خونی مثل حاج خانوم موسوی بتونه روضه ی حضرت زینبو بخونه. خیلی عالی بود. تازه بعد از ظهری هم خونه خانم ملکی اینا تو کوچه بغلی مون مجلس داره. خدا به نفسش قوّت بده ایشاالله. "

مش رضا همین طور هاج و واج به صورت حاجیه خانمش نگاه می کرد و به حرفهایش با دقت گوش می داد. هر از گاهی به نشانه ی تأیید سری تکان می داد و با خنده های راضیه خانم می خندید. او خوشحال بود که راضیه را سرحال و رو به راه می دید؛ اما با خود می اندیشید که چه فکری می تواند برای تنهایی طولانی مدت این روزهایش بکند؟؟؟؟؟؟

#محرم_1442

#باد_صبا

 

۲۷
شهریور
۹۹

 پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله:

" إنَّ الْحُسَیْنَ بْنَ عَلِیٍّ فِی السَّمَاءِ أَکْبَرُ مِنْهُ فِی الْأَرْض. "

" به یقین حسین بن علی در آسمان والاتر از زمین است."

 

بحار الأنوار جلد ۹۱ صفحه ۱۸۴

 


                                     

 

طبق روال هر سال، امسال هم حاج رضوان، مسئول هیئت، به همراه چند تا از جوونای تیز و فِرز محلّه، دو هفته ایی بود که مقدمات برپایی مراسم دهه اول محرم رو فراهم می کردن. مثل هر سال، ریز به ریز کارها رو توی دفترچه ی جیبی ش نوشته بود و وظیفه ی هر کی رو مشخص کرده بود.

از سیاه پوش کردن حسینیه گرفته تا نصب پرچم ها و کتیبه ها و پارچه نوشته ها، تا اجاره و نصب و تنظیم سیستم های نمایشی و صوتی و سرمایشی مناسب، تا هماهنگی های لازم برای دعوت از سخنران و مداح مجلس؛ حتی کفش جفت کن ها و سقاها هم مشخص شده بودن.

شکر خدا هیئت از اون هیئت های جوان گرا بود که میانگین سنی شرکت کننده هاش به زور به ۳۰ سال می رسید و این برای حاج رضوان خیلی مهم و با ارزش بود. برای همین همیشه سعی می کرد توی برنامه هاش از ابتکارات و کارهای جدیدی که متناسب با شؤون مراسم باشه، استفاده کنه و نظم و ظرافت ظاهری و محتوایی بیشتری به کار ببنده.

امسال اما به خاطر شرایط خاصی که حاکم بود، این مراسم با محدودیت هایی باید انجام می شد که حاج رضوان همه رو تو جلسه برای بچه ها تشریح کرده بود.

حرف های حاج رضوان تو جلسه، حسابی ته دل محسن رو خالی کرده بود. تو راه برگشت به خونه، مدام با خودش فکر می کرد که نکنه عزاداری امسال، تحت تاثیر اتفاقات چندماه گذشته و رعایت دستور العمل های ویژه برای برگزاری مراسمات، شور و حال هر ساله رو نداشته باشه و از رونق بیفته. غصه ش گرفته بود و اشک تو چشماش حلقه زده بود.

دیگه چیزی به شب اول محرم نمونده بود. محسن شال و لباس مشکی شو از تو کمد در آورد و آماده کرد. صدای زنگ گوشیشو شنید. مهدی بود. سلامی کرد و بی مقدمه گفت: " حاج رضوان پیغام داده که اگه آب دستتونه بزارید زمین و خودتون رو برسونید به حسینیه."

محسن اینو که شنید بی معطلی خودشو به حسینیه رسوند. باور کردنی نبود. حاج رضوان رفته بود بالای چهارپایه و مشغول کندن پرچم ها و پرده نوشته ها بود. فقط دو تا از بچه ها باهاش همراهی می کردن و بقیه مثل لشگر شکست خورده، گوشه و کنار حسینیه، زانو به بغل گرفته بودن و بعضیا هم  داشتن گریه می کردن.

دست و پای محسن با دیدن این صحنه شُل شد و با صدای بلند گفت: " برای خدا یه نفر به منم بگه که اینجا چه خبره؟ حاجی اون بالا چیکار می کنه؟ "  

 مهدی با بغض گفت: " امروز به حاجی خبر دادن که اینجا شرایط برگزاری مراسمات رو نداره و برخلاف دستورالعمل های ستاده و برنامه باید به فضای باز منتقل بشه. در غیر این صورت با مسئول هیئت برخورد می کنن. "

محسن گفت: " آخه چرا این حرفو زدن؟ ما که همه مواردی رو که ستاد اعلام کرده بود، رعایت کردیم! جلوگیری از ایجاد تجمع هنگام ورود و خروج، فاصله گذاری در جلسه، حذف پذیرایی و پخش نذری "

مهدی گفت: " آره اینو قبلاً نگفته بودن. تازه اعلام کردن که جلسات باید در فضای باز برگزار بشه. "

محسن گفت: " یعنی چی این حرف؟ نکنه ویروس یه شبه تغییرِ ماهیت داده! اصلاً اینا که شب می خوابن، صبح یه تصمیم جدید می گیرن با مقدمات برگزاری چنین مجالسی آشنا هستن؟ می دونن چقدر طول می کشه که بخواییم این بند و بساط رو به فضای آزاد انتقال بدیم؟! "

حاج رضوان از چهارپایه پایین اومد و گفت: " ببینید بچه ها. این حرفا الان چه فایده ایی داره؟ دیر بجنبیم فرصت خدمت به عزاداران تو دهه ی اول از کف مون رفته. بارها تو همین مجالس وقتی زیارت عاشورا می خوندیم، این جمله رو تکرار کردیم که  " بابی انت و امی" یعنی پدر و مادرم به فدات آقا.

خب الان وقتشه که ثابت کنیم این حرف زبونی نبوده و ما خودمون رو قلباً مدیون امام حسین (علیه السلام ) می دونیم و سختی های اقامه عزاش رو به جون می خریم. اگه اینم تو این مجالس یاد نگرفته باشیم، پس دیگه هیئت اومدن مون چه فایده ایی داره؟

بزرگان تو همین مجالس بهمون یاد دادن که اولین پرچم عزا در عرش برای حضرتِ ارباب برافراشته می شه. این قدر با عظمته این شب ها.

محرّمِ امسال هم حقیقتاً یه امتحانه برای ما که ببینیم آیا در همه شرایط و با همه سختی هاش، پای پرچم امام حسین (علیه السلام) هستیم و پرچمش رو برافراشته نگه می داریم یا نه؟

باید شب و روز کار کنیم و برای همه مواردی که ستاد ممنوع اعلام کرده، جایگزین مناسب پیدا کنیم.

تو حسینیه نمیشه؟ باشه، اشکالی نداره. حیاط، پارک و فضاهای ورزشی رو سیاه پوش کنیم . روضه های خونگی رو پر رنگ تر از قبل کنیم. نذری هامون رو در قالب کمک مومنانه به دست نیازمندان برسونیم و هر کاری که از دست مون برمیاد برای اقامه عزای ارباب انجام بدیم. نوکری یعنی همین. افتخار ما همیشه به همین نوکری بوده."

لب های حاج رضوان دیگه خشکِ خشک شده بود و عرق از سر و روش می بارید. محسن لیوان آبی به دستش داد. حاج رضوان آب رو سر کشید و با صدای بغض آلودی گفت: " السلام علیک یا ابا عبدالله "

 

#محرم_1442

#باد_صبا

 

 

 

۲۶
شهریور
۹۹

پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله فرمودند:

یا فاطِمَةُ! کُلُّ عَینٍ باکِیَةٌ یَومَ القِیامَةِ إلاّ عَینٌ بَکَت عَلى مُصابِ الحُسَینِ ؛

" اى فاطمه! همه چشم ها در روز قیامت گریان است جز چشمى که بر مصیبت هاى حسین بگرید ."

 

 

صدایی عظیم و صاعقه ایی مهیب پیچید. به ناگاه، زلزله ایی بزرگ و ویرانگر، همه ی شهر را در کام خود فرو برد. کوه ها متلاشی شدند و دریاها بر بستر بی قرار خود، سرکشانه روان گشتند. ماه و خورشید به کلی رنگ باخته بودند و آسمان گویی در حال شکافتن بود.

برای لحظاتی انگار به دنیای دیگری پرت شده بودم. گیج و منگ بودم. فضای غریبی بود. شبیه هیچ کدام از جاهایی که تا به حال دیده بودم و یا درباره اش چیزی شنیده بودم، نبود. همه چیزش حتی زمین و آسمانش طور دیگری بود.

صدای هولناک دوباره پیچید. از غرشش زمین و آسمان لرزید. گرد و غباری تیره و وسیع در دور دست، به راه افتاد. نزدیک تر شدم.

به یکباره فوج عظیمی از زن و مرد، کوچک و بزرگ، از زیر خروارها خاک سر برآوردند و چونان پروانه هایی پراکنده، در پی مقصدشان روان شدند. دل ها یشان مضطرب و هراسان بود و نگاه ها از ترس اتفاقات پیش رو فرو افتاده بودند.

ناگهان پاهایم به حرکت درآمدند و به دنبال شان به راه افتادند. هر چه سعی کردم نگه شان دارم گویی دیگر به اختیارم نبودند. نفس در سینه ام حبس شده بود و توان گفتن حتی کلمه ایی را نداشتم.

نوای گیرایی در فضا طنین انداز شد: " بَلِ الْإِنْسانُ عَلى نَفْسِهِ بَصیرَةٌ " ؛" بلکه انسان از وضع خویش آگاه است."

ضربان قلبم به شماره افتاد. به راهی می رفتم که گریزی از آن نبود. راهی که انتهایش به حسابرسی سخت ختم می شد.

اندوه شدیدی بر من مستولی شد. از ترس عاقبت و فرجام نامعلومی که به دست خود ساخته بودم، اشک هایم روانه شد.

بی اختیار ذکر حسین (علیه السلام) بر دلم تلقین شد و بر زبانم جاری گشت. مثل کودکی که تازه زبان باز کرده، مدام تکرارش می کردم و با هر بار تکرار، جانِ تازه می گرفتم.

قلبم آرام آرام شروع به خواندن روضه کرد و ناله سر داد‌. درون قلبم هیئتی برپا شد. چیزی شبیه مجالس عزاداری ارباب در دنیا.

ذکری که در آن لحظه به دلم راه یافت، وسیله ی نجاتم شد و تمام وحشت هایم را  مانند برگ خشکی است که باد آن را می برد؛ با خود برد....

 

پی‌نوشت:

1) بحار الأنوار، جلد 44 ، صفحه 293

2) قیامت، آیه 14

 

#محرم_1442

#باد_صبا

۲۵
شهریور
۹۹

 

آن قدر با شتاب رفته بود که قلبش داشت از سینه  بیرون می پرید.‌ فقط خواستِ خدا بود که توانست برای لحظه ایی از غفلت پسرک استفاده نماید و خود را در میان بوته های تیغ دار مخفی کند.

پسرک با گم کردن سنجاقک قرمز، متوجه سنجاقک دیگری شد که بی محابا از پی اش می آمد و بالاخره بعد از لحظاتی، با نقشه ایی فریبکارانه توانست او را در گوشه ایی به دام بیندازد و برای ناهار تقدیم جوجه خروس لاری اش کند که هوس گوشت به سرش زده بود.

سنجاقک قرمز که صمیمی ترین دوستش را در این حادثه ی تلخ، به بی رحمانه ترین شکل از دست داده بود، از پشت بوته های تیغ دار بیرون آمد و در حالی که قطرات اشک، جلوی دیدِ چشمانش را گرفته بود، با تمام قدرت، به سمت مقصدی نامعلوم پرواز کرد.

لحظاتی بعد، خسته و بی رمق در گوشه ایی از " باب الزینبیه " افتاده بود. بال های ظریف و رنگین کمانی اش در نور آفتابِ ملایمِ صحن، تا خورده، روی هم پهن شده بودند و هر از گاهی همراه با نسیمی خنک با تمام جثه ی کوچکش، به این طرف و آن طرف می افتادند. حتی آن قدر توان نداشت که محکم در جای خود نگه شان دارد. چشمهای یشمی براقش، نیمه باز به گنبدی طلایی خیره مانده بود و انگار نفس های آخرش را می کشید.

                                          

صدای مهیب به هم خوردن بال های کبوتری هنگام فرود، اندک امیدی را هم که داشت، به باد فنا هدیه داد. با چشمان نیمه بازش نگاهی به او انداخت. سرش از پشت گردن و میان دو کتف تا زیر سینه زرد بود و روی پاهایش را پرهای سفید پوشانده بودند. گرد و خاکی که با بال زدنش به پا کرده بود، روی جسم ناتوان سنجاقک قرمز را پوشاند. سنجاقک چشم هایش را بست و تسلیمِ تقدیر خود شد.

کبوتر گردنش را بالا کشید و چرخی به دور سنجاقک زد. کمی اطرافش را ورانداز کرد و بی معطلی او را به دهان گرفت و به سمت بالای درب پرید.