برکه

کوچک اما زلال

برکه

کوچک اما زلال

داستان, کوتاه نوشت؛ عکس نوشت و...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «باب الزینبیه» ثبت شده است

۲۵
شهریور
۹۹

 

آن قدر با شتاب رفته بود که قلبش داشت از سینه  بیرون می پرید.‌ فقط خواستِ خدا بود که توانست برای لحظه ایی از غفلت پسرک استفاده نماید و خود را در میان بوته های تیغ دار مخفی کند.

پسرک با گم کردن سنجاقک قرمز، متوجه سنجاقک دیگری شد که بی محابا از پی اش می آمد و بالاخره بعد از لحظاتی، با نقشه ایی فریبکارانه توانست او را در گوشه ایی به دام بیندازد و برای ناهار تقدیم جوجه خروس لاری اش کند که هوس گوشت به سرش زده بود.

سنجاقک قرمز که صمیمی ترین دوستش را در این حادثه ی تلخ، به بی رحمانه ترین شکل از دست داده بود، از پشت بوته های تیغ دار بیرون آمد و در حالی که قطرات اشک، جلوی دیدِ چشمانش را گرفته بود، با تمام قدرت، به سمت مقصدی نامعلوم پرواز کرد.

لحظاتی بعد، خسته و بی رمق در گوشه ایی از " باب الزینبیه " افتاده بود. بال های ظریف و رنگین کمانی اش در نور آفتابِ ملایمِ صحن، تا خورده، روی هم پهن شده بودند و هر از گاهی همراه با نسیمی خنک با تمام جثه ی کوچکش، به این طرف و آن طرف می افتادند. حتی آن قدر توان نداشت که محکم در جای خود نگه شان دارد. چشمهای یشمی براقش، نیمه باز به گنبدی طلایی خیره مانده بود و انگار نفس های آخرش را می کشید.

                                          

صدای مهیب به هم خوردن بال های کبوتری هنگام فرود، اندک امیدی را هم که داشت، به باد فنا هدیه داد. با چشمان نیمه بازش نگاهی به او انداخت. سرش از پشت گردن و میان دو کتف تا زیر سینه زرد بود و روی پاهایش را پرهای سفید پوشانده بودند. گرد و خاکی که با بال زدنش به پا کرده بود، روی جسم ناتوان سنجاقک قرمز را پوشاند. سنجاقک چشم هایش را بست و تسلیمِ تقدیر خود شد.

کبوتر گردنش را بالا کشید و چرخی به دور سنجاقک زد. کمی اطرافش را ورانداز کرد و بی معطلی او را به دهان گرفت و به سمت بالای درب پرید.