برکه

کوچک اما زلال

برکه

کوچک اما زلال

داستان, کوتاه نوشت؛ عکس نوشت و...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ» ثبت شده است

۲۰
شهریور
۹۸

باز سکوت، باز تاریکی و تنهایی و صدای یکنواخت روشن و خاموش شدن کولرها و زوزه گوش خراش خنک کننده ها در جمع مردگان. معلوم نیست در آن روزهای گرم تابستان، این سردخانه با چند موتور خنک کننده در حال کار کردن است که سوز سرما در هوایش موج می زند و به اجبار می خواهد مرا با خود به خواب عمیقی ببرد.

دختر جوانی را در لباس سپید عروسی دیدم. بلند بالا و کمند ابرو. چونان پری در میان بهشتی از گل و سبزه. لبخندی نمکین به روی لبها داشت و چشمانش پر بود از اشک. جوانی مقبول و شیک پوش در کنارش ایستاده بود و سرش را پایین انداخته بود. بوی گل و گلاب فضا را عطرآگین کرده بود. نمی دانستم آن ها کیستند که از تماشایشان سیر نمی شدم. چشمانم را ریز کردم. دقیق که شدم معصومه را دیدم که برایشان اسپند دود می کند و رو به من می گوید: " کاظم، عروسی دخترته، براشون دعای خیر نمی کنی؟" چقدر پیر و شکسته شده بود.

نمیدانستم این چه حالتی ست که به سراغ من می آمد؟ نمیدانستم خوابم یا بیدار؟ در واقعیت ام یا در خیالات و اوهام؟ گویی گذشته و حال و آینده ام در هم آمیخته بود. لحظه به لحظه احوالم دگرگون می شد. از حالی به حال دیگر، از زمانی به زمان دیگر.

لبخند بی جانی بر روی لبانم نشست. لحظاتی بیش نگذشت که قفسه سینه ام چنان سنگین شد که حس کردم در حال جان دادن هستم. با غم و اندوه بسیار و انتظاری رنج آور دست و پنجه نرم می کنم و دستانم خالیست و جز تسلیم شدن کاری از عهده ام بر نمی آید. بوی مرگ و شکست به مشامم رسید. متأثر و دل شکسته بودم با جسمی زخمی و پر درد. به حضرت زهرا (س) متوسل شدم و ایشان را به محسنش قسم دادم که مرا از این وضع و عذاب روحی نجات دهد. بدنم به رعشه افتاد. اشک از گوشه چشمانم سرازیر شد. احساس پرستش و التماس در وجودم جریان یافت. ناله ضعیفی از حلقومم برخاست که " یازهرا ، یا زهرا " می گفت. ناله ام به قدری ضعیف بود که مطمئن بودم به گوش کسی نمی رسد. صدای زنگ گوشی همراهی پیچید. انگار پیرمرد نگهبان بود که دوباره به داخل سردخانه آمده بود. همین که خواست گوشی را از جیبش در آورد و پاسخ دهد، ناگهان گوشی از دستش افتاد و درست نزدیک محفظه ایی که من در آن گیر افتاده بودم پرت شد. توجه اش به من جلب شد. درب کشو که باز شد، صدایم را با وضوح بیشتری شنید و کادر بیمارستان را به سرعت صدا زد.

از آن روز به بعد، درک و فهم عمیق تری از زندگی پیدا کردم. تا آن روز مانند کرم ابریشمی بودم که پیله ایی به دور تنش تنیده و دل خوش و وابسته به آن است اما حالا چون پروانه ایی رها و آزاد بودم و به دور از تعلقات دنیوی. چه تجربه ی خوبی بود این چند ساعت تجربه مرگ.

۱۸
شهریور
۹۸

هنوز دقایقی از خروج نگهبان نگذشته بود که درب اتاق دوباره باز شد و او به همراه عده ایی دوباره به داخل برگشت. مردی همراهش بود که با صدای بلند با او مرافعه می کرد و اصرار داشت که جنازه مرده اش را بدون نامه از سرد خانه ببرد. نگهبان هر چه به او می گفت که باید نامه بیاورد، زیر بار نمی رفت و با متشنج کردن اوضاع سعی داشت که حرفش را به کرسی بنشاند. صدایش دو رگه بود و تکه کلامی در حرفهایش داشت که : " عجب آدم بلا نسبتی هستیا! "

زنی هم همراهش بود که مدام گریه و زاری می کرد و بر سر و سینه می کوفت. هر چه نگهبان سعی می کرد که قائله را ختم به خیر کند و با او گلاویز نشود، سر و صدایش بلندتر می شد و دهان به ناسزا می گشود . آخرش هم دو دستی بر سر کوفت و با گریه گفت: " آخه بی مروت، بی انصاف، یه کمی هم به زن بدبختش رحم کن که جز این خدا بیامرز کسی رو تو دنیا نداره. بزار لااقل حالا که تا اینجا اومدیم روشو ببینه و دلش آروم بگیره. "

پیرمرد نگهبان که پریشانی زن و ناله های او را دید، ته مانده آبی که در دهانش باقی مانده بود را قورت داد و " لا اله الا الله " گفت و با نارضایتی کاغذهایی که در دستش بود را جا به جا کرد و سپس به سمت یکی از قفسه ها رفت. درب قفسه را باز کرد، روپوش نایلونی را کنار زد و رو به زنی که در کنار درب سالن ریز ریز هق هق می کرد و آب بینی اش را بالا می کشید گفت: " بیا همشیره. بیا عزیزت اینجاست. بیا چند دقیقه ایی ببینش و برو با نامه برگرد و برامون شر درست نکن تو رو ارواح مرده ت. "

در آن سر و صداها طوری گیر افتاده بودم که انگار من هم یکی از آن مردگان بودم.کسی کوچکترین توجهی به من نداشت. تمام بدنم از سرما سنگین و بی حس شده بود و توان حرکت نداشت و تنها نظاره گر حوادث در حال وقوع بود. 

زن بر سر زنان به طرف جنازه دوید. روی زمین نشست و ناله و فغان سر داد. پیرمرد نگهبان از سالن خارج شد و با لیوان آبی برگشت. مرد را دید که به طرز مرموزی، زیر لب و با ایماء و اشاره با زن داغدار گفتگو می کند. زن با دیدن نگهبان، با دستپاچگی کاغذی را در دستانش مچاله می کند. شی ایی فلزی از دستش به زمین می افتد . نگهبان متوجه می شود که توطئه ایی در حال انجام است. لیوان آب از دستش می افتد و می شکند. نگهبان فریاد می زند: " چه می کنی زن؟ چه می کنی خدا نشناس؟ به مرده خودتان هم رحم نمی کنید؟ " و به طرف جنازه می دود. مرد کنار در جلویش را می گیرد و با او دست به یقه می شود. نگهبان خود را از میان دستانش می رهاند. زن نیز که هول برش داشته و انگار نتوانسته نقشه اش را عملی کند، با عجله به بیرون می دود.

نگهبان نفس زنان خود را به قفسه می رساند. شیء روی زمین را برمی دارد. جنازه را وارسی می کند و خدا را شکر می کند که توانسته به موقع جلوی اتفاق را بگیرد. وقتی سرش را برمی گرداند، مردِ کنارِ در هم رفته . به طرف در می رود و با خود می گوید: " نگاه کن! بد ذات چادرش را همین جا ول کرده و رفته. خدا نشناس بی مروّت! " او هم بیرون می رود و در را می بندد و باز من می مانم و تنهایی و سکوت... ادامه دارد