برکه

کوچک اما زلال

برکه

کوچک اما زلال

داستان, کوتاه نوشت؛ عکس نوشت و...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روضه» ثبت شده است

۰۲
مهر
۹۹

 

جلوی آینه نگاهی به خودش انداخت. مقنعه اش را کمی صاف و صوف کرد و چادرش را روی سرش کشید. مفاتیح قطورش را از روی پیشخوان آشپزخانه برداشت و در حال رفتن به حیاط،کمی صدایش را بلند کرد و گفت: " من رفتم. کاری نداری مشتی؟ "

                                                      

 

مش رضا که مشغول چرخاندن پیچ رادیوی کوچک قدیمی اش بود، فرنکانس رادیو را روی امواج استانی نگه داشت و گفت : " کجا حاجیه خانوم ؟ "

راضیه همین طور که کفش هایش را می پوشید گفت : " خونه ی حاج خانوم مشکینی روضه آوردن مشتی. پنج روز بیشتر نیست. امروز روز دومشه. ان شاء الله تا دو ساعت دیگه بر می گردم. اگه گرسنه ت شد آش نذری تو یخچال هست، بخور. یادت باشه گرمش کنی. یه فاتحه هم به روح حاج احمد خدا بیامرز بفرست. ثواب داره. "

 مش رضا سرش را روی شانه اش انداخت و دوباره خطِّ تنظیم امواج رادیو را از چپ به راست و بعد از راست به چپ به حرکت در آورد.

نیم ساعتی به همین منوال گذشت. مش رضا رادیو را کنار گذاشت و روزنامه اش را از روی میز جلوی مبل برداشت. عینک دور فلزی بزرگش را به چشمش زد و شروع به پُر کردن ردیف های افقی و عمودی جدولش کرد. کمی که گذشت نگاهی به ساعت انداخت. از جایش بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت. قوری را از روی سماور برداشت و درون لیوان دسته دارش مقداری چای ریخت و آن را با نبات شیرین کرد و دوباره به اتاق برگشت. ردیف های جدول کلمات متقاطع اش هنوز کاملاً پر نشده بودند؛ اما مش رضا دیگر حوصله ایی برای ادامه ی آن نداشت. چایش را که خورد، به طرف تلفن رفت و گوشی را برداشت و از روی دفترچه تلفن شماره مهسا را گرفت:

" سلام بابا جون. خوبی؟ مامان چطوره؟

 هان! باز تنها گذاشتت. ههههه. خب بابا جون عیبی نداره. اونم طفلکی تو خونه حوصله ش سر می ره. یه کم خودتو مشغول کن. ان شاءالله تا نیم ساعت دیگه برمی گرده. باشه؟ کاری نداری؟ الو بابا، محمد داره صدام می کنه. شما کاری نداری؟ "   

این تمام حرف هایی بود که بین او و دخترش در کمتر از ده دقیقه ردّ و بدل شد. مش رضا گوشی تلفن را سر جایش نشاند و به طرف حیاط رفت. نگاهی به گلدان های ردیف چیده شده ی گوشه ی حیاط انداخت. برگ های خشک و زاید گل ها را جدا کرد و با زمزمه ایی زیر لب، آن ها را یک به یک سیراب نمود.

دیگر چیزی به ظهر نمانده بود و هنوز از راضیه خانم خبری نبود. مش رضا احساس گرسنگی می کرد. این بود که دوباره به آشپزخانه برگشت. یخچال را که باز کرد، چشمش به آش نذری خانه ی حاج احمد خدا بیامرز افتاد . آن را بیرون آورد و درون قابلمه، نیم گرم کرد و شروع به خوردن نمود. هنوز چند قاشق بیشتر نخورده بود که زنگ در به صدا در آمد. مش رضا از جایش پرید و برای باز کردن در به طرف حیاط رفت:

" سلام مشتی؛ خوب هستی الحمدلله؟ بفرمایید این غذای نذری امام حسینه. سهم شماست. دعامون کن مشتی جان. "

مش رضا غذا را گرفت و تشکر کرد و به داخل خانه برگشت. درِ ظرف را باز کرد. قیمه پلوی تازه و داغ نذری، هرچند که شام و ناهار چند روزشان شده بود؛ اما هر چه بود، چند مرتبه بهتر از آش دیروزی نیم گرم شده بود. زیر لب گفت : " خدا قبول کنه " و همان جا روی پلکان ها نشست و شروع به خوردن کرد. غذایش که تمام شد، به داخل اتاق برگشت و روی مبل روبروی تلویزیون لم داد و آن قدر شبکه ها را بالا و پایین کرد که چرتش گرفت و خوابید.

لحظاتی بعد با صدای درب آهنی راهرو از خواب بیدار شد. راضیه آمده بود، در حالی که دو ظرف غذا زیر بغل داشت. چهره اش حسابی باز و بشاش شده بود و مدام داشت حرف می زد، همان حرف هایی که هر روز بعد از آمدن از مجلس می گفت:

" خب مشتی چه خبر؟ چی کارا کردی؟

 آخ بگردم خیلی حوصله ت سر رفت؟ راستی کسی زنگ نزد؟

وای مشتی کاش میشد میومدی! این حاج خانوم موسوی با روضه ش غوغایی به پا کرد. تموم زن ها از گریه به غش افتادن. خیلی خوب بود خیلی.

راستی بیا برات قیمه پلوی نذری آوردم مشتی جان. آخ آخ پاهام داره ذوق ذوق می کنه، بس که جمع شون کردم امروز.

آره داشتم می گفتم. فکر نکنم هیچ مرد روضه خونی مثل حاج خانوم موسوی بتونه روضه ی حضرت زینبو بخونه. خیلی عالی بود. تازه بعد از ظهری هم خونه خانم ملکی اینا تو کوچه بغلی مون مجلس داره. خدا به نفسش قوّت بده ایشاالله. "

مش رضا همین طور هاج و واج به صورت حاجیه خانمش نگاه می کرد و به حرفهایش با دقت گوش می داد. هر از گاهی به نشانه ی تأیید سری تکان می داد و با خنده های راضیه خانم می خندید. او خوشحال بود که راضیه را سرحال و رو به راه می دید؛ اما با خود می اندیشید که چه فکری می تواند برای تنهایی طولانی مدت این روزهایش بکند؟؟؟؟؟؟

#محرم_1442

#باد_صبا