برکه

کوچک اما زلال

برکه

کوچک اما زلال

داستان, کوتاه نوشت؛ عکس نوشت و...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

زنی تمام و کمال ...

جمعه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۸:۰۶ ب.ظ

روی پای راستش تکیه کرد؛ دست راستش را هم روی کمر گذاشت؛ موهای بلند مجعدش را با دستی دیگر پیچ داد؛ گردنش را هم کمی خم کرد و بلند با لحنی کش دار گفت:" مرتضــــــی؛ نیـــــگاه! یادت نره امشب خونه مامانم ؛ بـــــــاشه؟! "
مرتضی که دیگر از این برو و بیاها کلافه شده بود، روی پلک هایش را با سرانگشتان باریک و کشیده اش مالید و گفت: " تا ببینم چی میشه! اگه دیر کردم آژانس بگیر و خودت برو، من خودمو می رسونم "
سمیه چشمانش را چرخاند و لبانش را کج کرد و این بار با صدایی آرام گفت : " مرتضـــــی"
مرتضی زیر لب غرولند کنان گفت: " من نمی فهمم آخه شما از این دوره همی های وقت تلف کن تون چه خیری دیدین که دست از سر خودتون و دیگران برنمیدارین؟ " و رفت.
سمیه تنها مدت کوتاهی پس از 8 ماه برنامه ریزی برای اجرای تمام جزییات روز عروسی، روزی که شنیده بود، میان دنیایی از زیبایی هاست و شب ها آن را در رویاهایش می ساخت، احساس غم و نا امیدی داشت و نمی دانست باید چه کار بکند.

 از همان ماه های اول زندگی، که احساسات عاشقانه از تب و تاب افتاد، حس می کرد مرتضی به آدم دیگری تبدیل شده؛ تفاوت دیدگاه ها و سلایق، چالشی برایش شده بود و از ترس برخورد تند مرتضی و بروز مشاجره، جرأت حرف زدن درباره ی آن ها را نداشت و وانمود می کرد که همه چیز خوب است.
مرتضی اما همه ی رفتارهای ساده و بی غل و غش سمیه را قضاوت می کرد؛ حواسش به روح و روان و علایق و سلایق سمیه نبود. در اختلافات بلد نبود که چگونه نازش را بخرد. رفتارهای خاص زنانه را نمی شناخت و در برابرشان عکس العملی نداشت؛ حتی گاهی برخوردهای دلسرد کننده ایی از خود به نمایش می گذاشت که روحیه سمیه را پاک به هم می ریخت و موجب رنجش و آزارش می شد.
او تا پیش از ازدواج غرق در محبت بود و طوری بزرگ شده بود که با یک تلنگر ساده، حس می کرد کشیده خورده.
دیگر داشت باورش می شد که در این دوره و زمانه، خوشبختی با ازدواج سنتی امکانپذیر نیست. یک دختر تحصیل کرده که با احساساتش زندگی می کرد و در خانواده ایی بزرگ شده بود که زن محور و اساس خانه بود؛ به ناگاه چشم باز کرد و خود را در خانه ایی دید که حرف اول و آخرش را مرد خانه می زد.
همیشه فکر می کرد زن و شوهر، در خانواده، مانند دو کفه ی ترازو، مکمل و همراه همند؛ اما او خود را در زندگی مرتضی هیچ هم نمی دید. گاه فکر می کرد که درباره ی مرتضی اشتباه کرده و او آن کسی نبود که می خواسته. تمام نقشه هایش غلط از آب درآمده بود و امیدهایش را بر باد رفته می دید و همین کافی بود برای این که زندگی اش روز به روز بیشتر در پیچ و خم های راه، درهم گره بخورد و او را به فکر جدایی بیندازد.
سمیه نمی خواست تنها بازنده ی این زندگی باشد. می خواست آگاهانه اقدام کند. به همین دلیل شروع به تحقیق کرد. روزی در میان کتاب های کتابخانه، کتابی را پیدا کرد که روی صفحه ی اولش با خطی خوش نوشته شده بود: " دختر عزیزم؛ امیدوارم که محتویات این کتاب، تو را برای داشتن یک زندگی پر شور، منطقی، هدفمند و انعطاف پذیر یاری دهد. دوستدارت حق پرست "
این جملات سمیه را به یاد روزهای خوش دبیرستان حجاب و مربی پرورشی جوان و خوش برخورد مدرسه، خانم حق پرست، انداخت. سمیه کتاب را بست و به نام کتاب خیره شد؛ " آموزش مهارت های زندگی".
 یادش آمد که آن روز، خانم حق پرست، همه ی سال آخری ها را در حیاط مدرسه جمع کرده بود و بعد از کلی سر به سر بچه ها گذاشتن و شوخی با آن ها، یک نسخه از آن کتاب را به همه ی بچه ها هدیه داده بود و از همه قول گرفته بود که نامردی نکنند و  حداقل کتاب را یک بار تا آخر بخوانند.
سمیه آهی از ته دل کشید. همان جا، کنار کتابخانه دو زانو روی زمین نشست و بی اختیار شروع به خواندن صفحات ابتدایی کتاب کرد. گویا همه ی جملات کتاب خطاب به او نوشته شده بود و با ضرب آهنگی قوی و تاثیرگذار داشت راه حل هایی برای حل مشکلش به او ارائه می داد. حقایقی از زندگی زناشویی که تا به حال از هیچ کس و هیچ جایی نشنیده بود و داستان هایی کوتاه و عمیق از تجربیات زندگی افراد مختلف.
همه ی این ها سمیه را به آن کتاب پیوند داد؛ به گونه ایی که دیگر نتوانست تا پایان، آن را کنار بگذارد. سمیه در تعجب بود از این که چرا با وجود این که سالها پیش، این کتاب را خوانده بود، ولی مطالبش تا این حد برایش جذاب نبوده. تصمیم گرفت برای نجات زندگی اش کاری کند. او خوب می دانست که تغییر در رفتارها، موضوعی نیست که به یک باره رخ دهد و نیاز به تمرین و صبوری بسیار دارد.
 سمیه از نیروی جوانیش کمک گرفت و از جا بلند شد. روزها و ماه ها تلاش کرد. نقاط ضعفش را شناخت و برای رفعش برنامه ریزی کرد. از افراد آگاه مشاوره گرفت. سعی کرد نقاط مثبت زندگی اش را پر رنگ تر ببیند. برای کمک به تغییر رفتار جملات کوتاه و تأثیرگذار را روی برگه های رنگی به زیبایی نوشت و در نقاط مختلف خانه به نمایش گذاشت. گاهی احساساتش را درقالب چند جمله می نوشت و در جیب کت مرتضی می گذاشت. سعی می کرد به خواسته هایش توجه ی بیشتری کند. مرتضی هم متوجه ی این تغییرات شده بود و در گفتگوهای دونفره شان فهمید که او هم نیاز به تغییراتی دارد.
 سمیه خوشحال بود که داشت با مرتضی، به درک مشترکی از زندگی می رسید. 4 سال و 8 ماه از زندگی مشترکش با مرتضی گذشت تا این که بالاخره سمیه احساس کرد که زن خانه شده است. آن هم یک زن واقعی و تمام عیار؛ مثل یک کفه ی ترازو که مکمل  و همراه کفه ی دیگر است.


 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی