برکه

کوچک اما زلال

برکه

کوچک اما زلال

داستان, کوتاه نوشت؛ عکس نوشت و...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

جایگزین خیالی

دوشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۹:۳۰ ق.ظ

 

حالش گرفته بود. در گوشه ایی از حیاط مدرسه مثل مرغی که در زیر باران مانده، کز کرده بود. حوصله‌ نداشت با کسی حرفی بزند؛ حتی با الهام که صمیمی ترین دوستش بود.

                           

 

 الهام نزدیکش شد؛ آرام از کنارش عبور کرد؛ یک لحظه چرخید و مقنعه‌ی مریم را تا جلوی صورتش پایین کشید؛ با خنده ایی خود را در کنارش چپاند و گفت:

" ای بابا؛ حالا که اتفاقی نیفتاده غمبرک زدی؛ فوقش برو بشین تو مجلس و رک و راست به همشون بگو که فعلاً نمیخوای ازدواج کنی؛ یا موقع حرف زدن با پسره خصوصی بهش بگو که حالا حالاها قصد ازدواج نداری؛ چه می‌دونم؟ اصلاً بگو کس دیگه‌ایی رو دوست داری."

دو سه ثانیه ایی ساکت شد و بعد با هیجان، کنار گوش مریم جیغ بنفشی کشید و گفت: " آهان؛ یافتم "

مریم که از کارهای الهام حرصش درآمده بود، چپ چپ نگاهی به او کرد؛ از جایش بلند شد و گفت: " باز خُل بازی این دختر شروع شد. " و رفت.

الهام دنبالش راه افتاد و گفت: " خُل بازی چیه دیونه؟!!! به خدا راست میگم. کافیه سینی چای رو برگردونی رو پای مادر شوهرت. اوووخ ببخشید؛ منظورم مادر پسره بود." و درگوشه‌ی لبش لبخندی شیطنت آمیز ظاهر شد و ادامه داد: " حتم دارم میره و دیگه پشت سرشو نگاه نمیکنه؛ تازه قلم پای پسرشو هم می‌شکنه که بخواد تو رو بگیره" این را گفت و خنده اش ترکید.

مریم هم خنده اش گرفت و گفت: "همین بود راه حلَت؟!!  آخه استاد،گیریم این رفت؛ خب یه مدت دیگه سر و کله‌ی یه نفر دیگه پیدا می‌شه! من که نمیتونم یه سینی چای دستم بگیرمو  همینطور مثل گلاب بپاشم رو سر و پای مردم! "

الهام ابروهایش را بالا داد و پشت چشمی نازک کرد و گفت: " واه واه واه؛ حالا چرا فکر می کنی که همه‌ی مردم فقط پشت در خونه‌ی شما صف کشیدن؟؟؟ "

مریم گفت:" منظورم این نبود دانشمند؛ مشکل من با طرز تفکر پدر و مادرمه که دوست دارن قبل از رفتن به دانشگاه ازدواج کنم؛ ولی من دوست ندارم اینقدر زود ازدواج کنم. دلم می‌خواد طرفم رو کاملاً بشناسم و باهاش مدتی معاشرت کنم و از علاقه ام بهش و این که می‌تونه خوشبختم کنه مطمئن بشم و بعد بهش بله بگم ."

الهام از روی مقنعه موهای وز وزی اش را کمی خاراند و گفت: " وای راست میگی؛ واقعاً بهت حق میدم که مثل چی تو گِل گیر کرده باشی. خب حالا حرف حسابشون چیه؟ میترسن تو دانشگاه بلا ملایی سرت بیاد؟"

مریم گفت: " ای همچین! در کل مامانم معتقده نباید دست رو دست گذاشت تا سن ازدواج بگذره و میگه هر چی دیرتر ازدواج انجام بشه آدم سختگیرتر و انتخاب هاش محدودتر میشه؛ میگه بچه ها رو قبل از این که عاشق بشن باید به ازدواج درآورد. این جوری ضریب خطا پایین و درصد موفقیت در ازدواج بالاتر میره. چون طبق تحقیقات مغز کسی که عاشق میشه، مثل یه معتاد به مواد مخدر عمل می‌کنه و تصمیم درستی نمیتونه بگیره"

الهام با تعجب گفت: " یعنی ازدواج بدون عشق!!!!! مگه میشه یه عمر کنار چنین کسی طاقت آورد؟؟؟"

مریم ادامه داد: " مامان میگه عشقی که بعد از ازدواج ایجاد بشه با ارزشه. چون هم عمیق تره و هم پایدارتر"

با صدای زنگِ مدرسه، صحبت های مریم و الهام ناتمام ماند؛ الهام ضربه ایی به پشت مریم زد و گفت: "  حالا بیخیال رفیق؛ زیاد بهش فکر نکن " و از او خداحافظی کرد و رفت و مریم هم که هنوز فکرش درگیر مسأله بود ترجیح داد پیاده به خانه برود؛ تا ذهنش کمی آرام شود.

ای کاش می‌شد آینده را دید. مریم آن قدر غرق در این افکارش بود که نمیدانست چقدر راه رفته؛ گرسنه اش شده بود و در پاهایش هم احساس خستگی زیادی می کرد. این بود که تصمیم گرفت چند دقیقه ایی روی صندلی پارک سر راهش که پیرزنی هم به همراه زنبیل چرخ دارش در گوشه ایی از آن نشسته بود، بنشیند. پیر زن با دیدن مریم، پلاستیک ذرت بو داده را جلو آورد و گفت: " بفرما مادر؛  بخور؛ خودم درستش کردم؛ بو داره بفرما." مریم مقداری ذرت برداشت و از پیر زن تشکر کرد . هنوز چند دقیقه ایی نگذشته بود که گربه ایی سفید و پشمالو خود را به آن ها نزدیک کرد و کفش های پیرزن را لیسید. پیرزن مقداری ذرت برایش ریخت. گربه رو برگرداند و اعتنایی نکرد .

خانمی میانسال که صاحب گربه بود، خود را به آن ها رساند و همینطور در حال سلام و احوالپرسی با پیرزن، گربه اش را گرفت و گفت:" میا، دخترم، مگه نمیگم ازم دور نشو! ای کوچولوی شیطون!" و حیوان را محکم در آغوش کشید و بوسید و رفت.

پیر زن رو به مریم کرد و گفت:" آخ چه روزگاری شده مادر! اگه این دختر ازدواج کرده بود، تا حالا باید نوه شو بغل می‌کرد. " مریم با تعجب پرسید: " مگه می‌شناسیدش؟ "

پیرزن دستی به زانوهای خسته اش کشید و گفت: " آره مادر؛ بیشتر روزها تو همین پارک می بینمش؛ چند باری هم باهاش هم صحبت شدم. طفلک با این که کلی درس خونده و برای خودش تو جامعه برو بیایی داره، خیلی تنهاست و یه گربه تو خونه شده همه‌ی انیس و مونسش! با گربه ش درد و دل می‌کنه! باهاش غذا می‌خوره! باهاش گردش می‌ره! حتی باهاش رو یه تخت می‌خوابه؛ یه بار با یه ذوقی هم تعریف می‌کرد که "میا" خانوم دیگه کم مونده اونو از تخت بندازه پایین! تازه چند روز پیش برام می گفت که امسال عید برای اون بیشتر از خودش خرید کرده! "

مریم لحظاتی به فکر فرو رفت و گفت: " چرا ازدواج نکرده خب؟ " پیرزن جواب داد: " چی بگم مادر جون؛ ظاهراً تو جوانی خواستگارهایی هم داشته؛ ولی همه رو رد کرده؛ اولش میخواست ادامه تحصیل بده؛ یه مدت که گذشت، می‌گفت باید دستش تو جیب خودش باشه و تو شغلش جا بیفته؛ بعد هم که همه چی جور شد دیگه اونی که باب میلش باشه پا پیش نمیذاشت که ازدواجش سر بگیره . خلاصه الان به زبون نمیاره ولی تو چشماش می‌بینم که آرزو داره دور یه سفره‌ی کوچیک با خانواده ش غذا بخوره؛ ولی دیگه دیر شده."

مریم آهی کشید و عمیقاً به فکر فرو رفت.

   

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی