برکه

کوچک اما زلال

برکه

کوچک اما زلال

داستان, کوتاه نوشت؛ عکس نوشت و...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

زنی که همیشه پشتش بود...

چهارشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۵۷ ب.ظ

12 بهار از عمرم می گذشت که پدرم با نفوذی که در بین گروه های مختلف مذهبی داشت، توانست بین مردم جایگاهی پیدا کند و روانه ی مجلس شود. آن روزها آرزوی هر کسی بود که صاحب چنین موقعیتی شود. فکرش را بکنید شهرت، رتبه و جایگاه اجتماعی، ثروت همه یک شبه چون خرگوشی خسته و نفس زنان، به چنگالت درآیند. اما پدرم غیر از این ها به چیزهای دیگری نیز می اندیشید: خدمت، محبوبیت، آخرت.
پدرم مرد میانسالی بود تحصیل کرده، با قد و قامتی میانه، چهار شانه و با اندامی متناسب که تناسبش را هیچ چیز بر هم نمی زد الّا برآمدگی مختصر شکمش که نشان از چربی کبدش داشت. موهای سر و صورتش، تعداد سال های عمرش را فریاد نمی کشیدند و تنها چند نخ از آن ها در زیر چانه و روی گونه ها سفید شده بودند. اگر آن لبخند همیشگی در گوشه ی لبش که چین های عمیقی در کنار چشمانش ایجاد می کرد، نبود، بی شک ابروان سیاه به هم پیوسته اش، او را خشمگین ترین آدم شهر نشان می داد. اما از آن جایی که دموی مزاج بود همیشه عده ایی دور و برش را گرفته بودند و او با مهربانی و دلسوزی خاصی داشت برایشان حرف می زد. به گفته ی خودش 6 تا شوخی و 4 تا حرف حسابی در لابه لایش. به قول امروزی ها کاریزما داشت و خودم بارها دیده بودم که با یکی دو جلسه نشست و برخواست و چند جمله صحبت، مخالفی را به موافق بدل کرده، بدون این که جبری در کارش باشد.


در خانه اما وضع کمی متفاوت بود. خُلقش تا زمانی خوش بود که کسی حرفش را زمین نمی زد. همه موظف بودند در امورشان از او کسب اجازه کنند. روی مادرم به قدری غیرت داشت که اگر نامحرمی ندانسته در میهمانی خانوادگی از دستپخت مادرم تعریف می کرد، دلش آشوب می شد و به نحوی سرِ مادر بیچاره ام خالی می کرد. مادرم اما صبورتر از این حرف ها بود و هر چند گاهی از این بچه بازی هایش جان به گلو می رساند، ولی گویا از عمق محبتش نسبت به خود آگاه بود و با وجود کمالاتی که داشت غالباً با او مخالفتی نمی کرد و در همه ی کارها کمکش می داد، بدون این که نامی از خود برجای بگذارد.


 
چند ماهی از نماینده شدن پدرم می گذشت که روزی به خانه آمد. کت چهارخانه ی پشت چاک دار مشکی اش را درآورد و روی نرده های ایوان گذاشت، دکمه های آستین پیراهن یقه خرگوشی اش را باز کرد ، آستین را کمی بالا داد و در حوض وسط حیاط ، آبی به سر و رویش زد و گفت: "وسایل ضروری تان را جمع کنید که باید از اینجا برویم."

مادرم دو طرف روسری نخی گلدارش را گرفت و سفت کرد و پرسید: " کجا آقا؟"

همینطور که داشت آب های سر و صورتش را کنار می زد جواب داد: "در فلان محله ی بالا شهر خانه ایی گرفتم می رویم آن جا . و تاکید کرد که فقط لوازم ضروری را برداریم."
همیشه همین طور بود، زیاد با اهل خانه مشورت نمی کرد و این را از لوازم اقتدارش در خانه بر می شمرد. اما وقتی با صورت مبهوت مادرم و من که فرزند ارشدش بودم مواجه شد، نزدیک آمد و دماغم را بین انگشت میانه و سبّابه اش فشرد و با خنده ایی که تمام دندان های مرتب ردیف بالایش را نمایان می کرد، چشمکی به مادرم زد و سپس رو به من کرد و گفت: "چرا خشکت زده مرد؟ دِ برو دیگه !" و آن وقت آستین پیراهنش را پایین آورد و همینطور که دکمه هایش را می بست شروع کرد به توجیه این مطلب که بالاخره نماینده ی مجلس آمد و شد در خانه اش زیاد است و باید مکان مناسبی برای این امور و رسیدگی به کار مردم فراهم کرد.
مادرم به تلخی لبخند می زد و من هم بی اعتنا به حرفهایش، در سر فکر رفتن از محله ی کودکی و جدایی از دوستانی که حکم نزدیکترین کسانم را داشتند، می پروراندم و دلم هوری خالی می شد. تمام خاطراتم تا آن لحظه، مثل فیلم نگاتیو از مقابل چشمانم می گذشتند. خاطرات مدرسه و شیطنت هایمان، دوستی ها و دعواها، قهر و آشتی ها و همدردی هایمان.

تابستان ها تا دم غروب در کوچه به همراه بچه های محل با سر و صدای زیاد، گل کوچک بازی می کردیم و بعد هم با سر و روی خاک و خلی و پیراهن خیس عرق، تا وقتی همه ی ستاره ها در آسمان خود را نشان مان می دادند، کنار هم می نشستیم و برای فردا نقشه می ریختیم و بازی های جدید کشف می کردیم. گاهی هم بلند بلند شعر می خواندیم آن قدر که خسته می شدیم و از نفس می افتادیم و در آخرهم تنها با خوردن یک نوشابه یا آلاسکای تگری از بقاّلی محل، رضایت می دادیم به خانه برگردیم.

بقاّلی محل، همان جایی که با بچه ها حداقل روزی 2 بار، در ابتدا و انتهای روز، سری به آن می زدیم، مغازه ایی 2 در 3 ، درست نبش کوچه ی ما بود که تعطیلی سرش نمی شد. مش نصرت، صاحبش، آن قدر پیر و تنها شده بود که دیگر نتواند دستی به سر و روی مغازه بکشد ، یا رنگی به  چهارچوب آهنی زنگ زده ی شیشه هایش بزند، دستمال تری به شیشه های بزرگ جنوبی و غربی اش بکشد و یا این که اشیاء موجود در قفسه چوبی 4 طبقه ی قهوه اییش را که بر دیوارهای شرقی و شمالی نصب شده بود، هنرمندانه مرتب کند. تا وقتی زنش صغرا خانم زنده بود، بیشتر این کارها را با سلیقه ی تمام انجام می داد. کف مغازه را آب و جارو می کرد. شیشه ها را دستمال نمدار می کشید و تمام قفسه ها را اول گرد گیری و سپس مرتب می کرد. امر می کرد که مَشتی گونی های سیب زمینی و پیاز و جعبه های خالی نوشابه را بیرون مغازه در سمت راست و چپ بچیند. شانه های تخم مرغ را روی میز در سمت چپ مشتی، وقتی پشتش نشسته بود، قرار می داد تا به آسانی برداشته شوند. گونی های پارچه ایی شکر و برنج را می گفت در طبقه زیرین قفسه های شرقی بگذارد. سطل حلبی محتوی چای شمال ، نایلون قند های برش خورده، کیسه های آرد سفید و حبوبات بسته بندی شده و جعبه های کبریت را در طبقه ی بعد می چید. قوطی های کنسرو و کمپوت و شیشه های مربا و ترشی و آبلیمو و جعبه های خرما و نبات را در طبقه ی سوم قرار می داد و فرمایش می کرد که مَشتی گونی های حبوبات فلّه را به جلوی میز تحریر تکیه دهد و سرشان را باز بگذارد و اتیکت قیمت رویش بنهد. زیر پایش چهار پایه کوچکی قرار می داد و در طبقه آخر، بسته ها و پاکت های سیگار را کنار هم می چید تا کمتر در دسترس باشند و پودر رخشا را در کنار آن ها می گذاشت. قفسه های شمالی را نیز به همین ترتیب ابتدا حلبی های 5 کیلویی روغن کرمانشاهی و دبه های سرکه را در طبقات زیرین ، قوطی های رب گوجه فرنگی و شیشه های گلاب و عرقیجات را در بالایش و بسته های تخمه و بادام زمینی و بیسکویت ها و پفک ها و شکلات ها و آدامس های سکه ایی و خروس نشان و پاستیل های معروف کرمی شکل که دانه ایی 5 تومان فروخته می شد، هر کدام را درون جعبه یا شیشه ایی در طبقه سوم نظم می داد و مایع ظرفشویی ریکا و گلی و بطری های شامپوی تخم مرغی و قالب های صابون گلنار را با رعایت فاصله ی قرار گرفتن تعدادی دفتر مشق و نقاشی و شیشه کوچکی پر از خودکار و مداد سیاه و قرمز در سمت چپ آن ها می گذاشت.  طبقه چهارم را هم  باز از لوازمی که کمتر به کار می آیند می چید. چند رشته طناب کلفت قرمز رنگ و طناب های نازک بند رخت، لامپ های صد وات، جعبه های شمع  و چند حلقه سیم برق. تازه بعد از همه این ها نوبت به خود مَشتی می رسید. اصلاً دوست نداشت که مردش شلخته و چرکین در انظار ظاهر شود. خودش هر روز چند دانه موی وسط  و پشت سرش را آب و شانه می کرد و لباس مناسب به همراه کلاه پشمی یا عرقچین با توجه به فصل برایش آماده می کرد و جوراب ها و لباس هایش را می شست ، اتو می کرد ، رنگ هایش را با هم هماهنگ می کرد و به او می داد تا بپوشد.

بعد از او دیگر برای مشتی دل و دماغی نمانده بود که حتی به سر و روی خودش برسد، چه برسد به مغازه و معلوم بود که فقط عمر سپری می کند و در این سپری کردن ها، هر روز صبح علی الطلوع  می آید و کلید تنها لامپ صد وات مغازه را که در کنج دیوار شرقی بود با بسم اللهی بر زبان، می زند و با همان روشنایی اندک با جارویی کهنه، سنگ های خاکستری کف مغازه را جارویی می کشد و سپس پشت میز تحریر فلزی قدیمی اش که به عنوان پیشخوان از آن استفاده می کرد و کشویش هم دخلش شده بود و سمت راست درب ورودی ریلی یک در یک و نیمی اش  قرار داشت، روی صندلی پایه فلزی با رویه چرمش می نشیند و نگاهی به دفتر دستکش می اندازد و وزنه ها را به یاد خانمش به ترتیب، از کوچک به بزرگ، کنار پایه های ترازویی که در مرکز میز قرار داشت می چیند و منتظر می ماند تا آفتاب از شیشه های دو طرف مغازه وارد شود و روشنایی و گرمایی با خود به درون آورد و در این میان نیز گاهی از بالای عینک قاب مشکی اش، به تلویزیون سیاه و سفیدش که در کنج شمال غربی مغازه، بر روی یخچال مغز پسته ایی پر از ماست و پنیر و سرشیر و نوشابه و اسکمو و بستنی و آلاسکایش بود، نظری می اندازد و گهگاه  یکی دوتا از پیرپاتال های محل هم روی چهارپایه های چوبی قدیمی مغازه، پشت کرده به شیشه های غربی می نشینند و با او همراهی می کنند. این تمام برنامه ی روز و شبش شده بود.
چند ماه بعد از اثاث کشی ، وقتی با مادر و برادر کوچکترم سری به محله ی قدیمی مان زدیم . بقالی مش نصرت بسته بود و پارچه ی سیاهی بدون تسلیت نوشت، بر سر درش نصب شده بود.   

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی