برکه

کوچک اما زلال

برکه

کوچک اما زلال

داستان, کوتاه نوشت؛ عکس نوشت و...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

او فقط یک دوست بود!

جمعه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۳۶ ب.ظ

لیلا را آوردند به اتاق کوچکی که تنها یک میز چوبی و دو صندلی داشت ؛ با دیوارهایی بدون هیچ چیزی بر روی آن ها. به محض ورود به اتاق حس کرد در معرض دید بیشتری قرار گرفته. دستانش یخ کرد. چقدر این محیط برایش غریبه بود.

افسر نگهبان جلوی در ایستاده بود و بازپرس پرونده هم کمی بعد داخل شد و روی صندلی مقابل لیلا  نشست. لیلا از ترس و شرم نگاهش را دزدید. بازپرس، پوشه آبی رنگی را باز کرد و نگاهی به برگه های داخلش انداخت و شروع به صحبت کرد.

-خب لطفا شروع کنید. از اولش توضیح بدید. این که آقای ستوده رو دقیقاً از کی می شناسید و به چه شکلی باهاشون آشنا شدید؟

چشمان لیلا سیاهی می رفت و ذهنش مشغول شمردن یک یک لحظات آشنایی با آقای ستوده بود. خودش هم باور نداشت که کارش به اینجا رسیده باشد. "خیانت! ". واژه ایی که از نامش هم فرار می کرد. دختری که در دوران مجردی به قدری محتاط و خویشتن دار بوده که مرتکب خطایی نشده؛ چرا حالا؟ چرا حالا با وجود همسر و فرزند و بعد از چند سال زندگی مشترک خوب با منصور باید گرفتار شود؟

ذهنش خسته و مشوش بود و درست کار نمی کرد. در این شرایط تنها چیزی که آرامش می کرد، حضور منصور بود اما...

بازپرس دوباره با صدایی بلند تر و شمرده تر سوالش را تکرار و اضافه کرد : خانم ملکی به نفع خودتونه که هر چی میدونید بگید. الان تنها چیزی که به شما کمک می کنه فقط همکاری خودتونه.

لیلا مِن مِن کنان شروع به صحبت کرد. چشمانش دو دو می زد. همه چیز از روزی شروع شد که پسرش میلاد را در کلاس زبان انگلیسی ثبت نام کرد. آقای ستوده معلم شان ، مردی خوش برخورد و دلسوز بود. تمام آن چه را می دانست در کلاس به شاگردانش ارائه می داد. اوقات بیکاری اش در کانون را نیز به پاسخگویی به سوالات و ابهامات بچه ها اختصاص می داد. هر از چند گاهی نیز از طریق والدین بچه ها، پیگیر پیشرفت شان بود.

 این اواخر هم با تشکیل گروهی در تلگرام، تکالیفی برای تقویت مکالمه در خانه ارائه داده بود و هرشب سر ساعت معینی با والدین بچه ها در مورد میزان آمادگی شان و تاثیر این روش و نقاط ضعف و قوت فرزندشان تبادل نظر می کرد.

میلاد پسر باهوش و خوش استعدادی بود و از همان ابتدا توجه آقای ستوده را به خود جلب کرده بود و همین باعث شده بود که بین او و آقای ستوده دلبستگی بیشتری ایجاد شود.

لیلا مانند سایر والدین، هر شب رأس ساعت 11 پس از آنلاین شدن آقای معلم ، گزارش کوتاهی از روند انجام تکالیف روزانه به ایشان ارائه می داد. منصور نیز کاملاً در جریان کلیات امور بود و از این که با چنین نظمی، یکی از استعداد های تنها پسرش در حال شکوفایی بود، در دل احساس خرسندی می کرد.

چند ماهی به همین منوال گذشت. همه چیز خیلی خوب به نظر می رسید؛ به جز شکل گیری درگیری های احساسی تازه در وجود لیلا  که بعد از چندین بار صحبت و مشاوره و گه گاهی درد و دل با آقای معلم در پی وی داشت خود را بروز می داد و اولینش بعد از پیام تبریکِ تولد آقای ستوده بعد از دیدن تصویر پروفایل لیلا بود.  

روی پیشانی لیلا عرق سردی نشست. دستانش به لرزش افتاد و کلماتش بریده بریده شد. بازپرس کمی آب در لیوان روی میز ریخت و کنار دست لیلا گذاشت و از او خواست که ادامه بدهد.

لیلا گفت: " بخدا من اصلاً نمی خواستم این طور بشه؛ نفهمیدم کی تا این حد بهش وابسته شدم؛ حالم طوری بود که اگه یه شب بهم پیام نمی داد، روحیه ام داغون بود. چند بار با منصور صحبت کردم و ازش خواستم که بهم محبت بیشتری بکنه. بهش گفتم حس می کنم که نیاز بیشتری به محبتش دارم؛ اما اون با وجود همه خوبیهاش، اونقدر درگیر کار بود که از حرف هام چیز زیادی دستگیرش نشد و در عوض آقای ستوده گاهی ساعت ها با صبر و حوصله به حرف هام گوش می داد و طوری راهنماییم می کرد که تهش کاملاً آروم می شدم؛ از ابراز احساسات غیر مستقیمش روحم شاداب می شد؛ حالم با بودنش خوب بود...."

 لیلا صورتش را با دستانش پنهان کرد و صدای هق هق گریه اش بلند شد.

 

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی