برکه

کوچک اما زلال

برکه

کوچک اما زلال

داستان, کوتاه نوشت؛ عکس نوشت و...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

بزم خون - قسمت آخر

پنجشنبه, ۴ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۱۷ ق.ظ

مرد قوی ایی به نظر می رسید؛ چهارشانه و بسیار ورزیده؛ معلوم بود که در مقابل شکنجه ها نم پس نداده؛ چرا که بدنش سرتا پا آغشته به خون بود و همینطور که بدنش را از اتاق به سمت درب اصلی می کشیدند؛ نوار پهنی از خون او بر روی زمین هک می شد. تمام صورتش را سوزانده بودند و آب نمک بر روی زخم هایش ریخته بودند. پاشنه های پایش را هم با مته سوراخ کرده بودند. استقامتش آن ها را جری تر کرده بود . تمام توانی را که در بدن مجروحش باقی مانده بود، جمع کرده بود و با طمأنینه ی خاصی،  زیر لب " والعصر " می خواند. یکی از کومله ها سیگارش را با پا روی سینه اش خاموش کرد و با توهین و فحاشی او را به بیرون انداخت و در را بست.

سعید چشمانش را باز کرد؛ اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر شد؛ همینطور که لرز وجودش را فرا گرفته بود زیر لب، یادی از مظلومیت اربابش امام حسین (ع) کرد و در دل به مرد اسیر احسنت گفت؛ از خدا خواست تا او را نیز در این راه ثابت قدم بدارد.

هنوز دقایقی از رفتن شان نگذشته بود که صدای باز شدن در دوباره به گوش رسید. سعید از زور جراحت و خستگی، درحالتی بین خواب و بیداری، در میان نور اندکی که از بیرون وارد کلبه می شد، سایه ایی را دید که داشت به او نزدیک می شد. صدای نفس هایش به نفس های گراز وحشی هنگام به چنگ انداختن طعمه، شبیه تر بود ضربان قلب سعید بالا گرفت و عرق بر پیشانیش نشست.

سایه نزدیکتر شد و  باطنش را نشان داد. شمسی بود؛ عجوزه ایی وحشتناک که آمده بود، دوباره زهرش را با له کردن غروری و یا هتک حرمتی بریزد و برود. این بار بدون هیچ اقدامی، شروع به باز کردن دست های زنجیر شده سعید به ستون کرد؛ آن گاه صورتش را نزدیک آورد و درِ گوش سعید گفت : " داشتم فکر می کردم که حیفه تو از عروسی امشب جا بمونی؛ اینه که اومدم ببرمت که حتی شده به عنوان تماشاگر در جشن امشب حضور داشته باشی..."

دهانش بوی تند سیگار می داد؛ لبخندی زد و گفت: " عروسی بی تو خوش نمیگذره ؛ پاشو یالا"   

شمسی چشم های سعید را بست و او را به نقطه ایی نا معلوم برد. اندکی که گذشت، صدای ساز و دهل و پایکوبی به گوش رسید. وارد محفل عروسی شدند؛ جمعیت زیادی آمده بودند که همه مسلح به اسلحه ی کلاشینکف بودند. شمسی چشمان سعید را باز کرد و او را مثل یک بره در مقابل پای دو کومله ی چاق و سبیل کلفت انداخت و بعد از ادای احترام مرخص شد.

 یکی از آن دو مردِ بد هیبت، با دیدن بدن نحیف و لاغر سعید، اسلحه ی کلاشینکفش را بالا برد و پایش را روی صورت سعید گذاشت و خواست تا از او عکس یادگاری بیندازند و بعد با فریادی دیوانه وار که همه ی غیظ درونش را بیرون می ریخت، گفت: " این پاسدار خمینی، پیشکش منه به بهرام خان برای قربانی زیر پای عروس و دامادش " و قهقه ی شیطانی اش با هلهله ی جمع در هم آمیخت.

سعید به اطراف نگاهی کرد؛ پیشمرگ اسیر و سه تن دیگر از همرزمانش را دید که دست بسته زیر پای بهرام خان افتاده بودند؛ از اینهمه قساوت و وحشی گری حیرت زده بود؛ سرش گیج رفت؛ چشمانش تار شد: " لعنت بر خان و دار و دسته تان " 

مدتی گذشت، عروس و داماد هم از راه رسیدند. سعید دیگر اشهدش را خوانده بود. خود را به دست خدا سپرد و گفت: " خدایا در این غربت، راضیم به رضای تو؛ هر چه خودت میدونی"

با ورود عروس و داماد، دستور داده شد که قربانی ها را بیاورند. سعید و همراهانش را بردند و با دست های بسته جلوی پای عروس و داماد انداختند و از آن ها خواستند تا یک به یک قربانی هایشان را انتخاب کنند.

داماد با چشمان برافروخته نزدیک شد و یک پایش را روی یکی از آن اسرا گذاشت. آن گاه سرش را بلند کرد و با لبخندی به همه فهماند که قربانی اش را انتخاب کرده است. همه هلهله سر دادند و بهرام خان کیسه ایی طلا به عنوان صله به او داد.

کاسه آب آوردند و روی دهان خشک و ترک خورده ی اسیر ریختند. جلادی سیاه چرده و هیکل گنده، نزدیک شد. چشمانش پر از خون بود و از سوراخ های دماغش دود سفیدی بیرون می آمد. با لگدی اسیر را به پشت انداخت و روی سینه اش نشست. سکوت سنگینی فضا را پر کرد. جلاد چنگ انداخت و موهای اسیر را در میان انگشتانش پیچید. تیزی کارد را بر حنجرش قرار داد و با اشاره ی بهرام خان بی درنگ  آن را کشید.

اسیر چون مرغ سر بریده در خون خود پرپر می زد و آن ها شادی و پایکوبی می کردند. حس غریبی دل سعید را فرا گرفت. واقعه ی جانسوز کربلا برایش ملموس گشت. اشک از چشم هایش سرازیر شد و فقط یک کلمه گفت: " یا اباعبدالله "

عروس هم جلو آمد تا قربانی اش را انتخاب کند. قدم هایش پر از سنگینی بی رحمانه بود. به یک قدمی اسرا که رسید، پیشمرک کرد را نشان بهرام خان داد. خان لبخندی زد و برایش کف زد. جمعیت حاضر هم به پیروی از او کف زدند. زن ها هلهله کردند. ماجرا ادامه داشت اما سعید دیگر هوشیار نبود و چیزی ندید.

ساعاتی بعد سعید خود را درون کلبه یافت؛ با تنی زخمی و روحی آزرده و دردمند و صدای شدید درگیری و انفجار و تیراندازی که با نوای الله اکبر  در هم آمیخته بود. پایان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی