برکه

کوچک اما زلال

برکه

کوچک اما زلال

داستان, کوتاه نوشت؛ عکس نوشت و...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲۹ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

۱۳
بهمن
۹۸

                           

 

چند ماهی بود که در جریان توقف خط تولید شرکت، از کار بیکار شده بود و برای فرو نریختن آرامش خانواده در این اوضاع اقتصادی، مسأله را از آنان مخفی نگه داشته بود. 
هر روز صبح علی الطلوع از خانه بیرون می زد و تا پایان شیف کاری در خیابان های شهر وقت می گذراند و به دنبال چاره می گشت.
از همان زمانی که دونالد ترامپ، رئیس جمهور ایالات متحده، یک جانبه از برجام خارج شد و رسما اجرای تحریم ها علیه ایران را وعده داد، مدیر شرکت خودروسازی ایی که محمد در آن مشغول به کار بود، به سرعت شروع به واردات قطعات خودرو کرد تا در جریان دعواهای سیاسی، شرکتش دچار آسیب کمتری شود. او این کار را نشانه تدبیر و دوراندیشی عمیق و سرعت عمل در پیشگیری از عواقب تحریم ها عنوان می کرد اما حالا....
حالا چند ماهی بود که خط تولید متوقف شده بود، شرکای خارجی پا پس کشیده بودند، واردات قطعه به خاطر نبود مبادلات بانکی و تحریم ها، به سختی و با صرف هزینه های گزاف صورت می گرفت، تعداد زیادی از کارگران از کار بیکار شده بودند و وضعیت شان نامعلوم بود. کاری هم از دست کسی بر نمی آمد.
برای تداوم تولید و در آمدن از این وضعیت، یک راه، بیشتر باقی نمانده بود: " داخلی سازی قطعات وارداتی"
اما داخلی سازی هم فرآیندی پیچیده داشت و زیر ساخت های متعددی می طلبید.
چه باید می کردند??? 
 ادامه حیات، چاره ایی جز شروع به کار نداشت. باید همه و همه، دست به دست هم می دادند تا مانع تعطیلی خط تولید شوند. خودرو سازان، قطعه سازان و شرکت های دانش بنیان، همه، پای میز کار آمدند. این بار، به جای سرعت عمل در واردات، در جهت تولید و داخلی سازی قطعات سبقت گرفتند و توانستند بار دیگر شعار " ما می توانیم" را محقق نمایند. (1) آری، عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.

 

پی نوشت:

1). مدیریت جهادی و اعتقاد به اصل " ما می توانیم " عامل عزت و پیشرفت ایران در همه عرصه ها ( بیانیه گام دوم، ص 5 )

#گام_دوم

#اصل_ما_میتوانیم

#بیانیه_گام_دوم_انقلاب

۰۸
آذر
۹۸

مادر، دسته ایی از موهای مشکی نازکش را با کش موی ریزی بالای سرش بسته بود و پالتوی یقه ب.ب صورتی اش را به تنش کرده بود. برفی، خرس کوچولوی محبوبش هم طبق معمول در بغلش بود.

                                     

روی کالسکه ایی که مادر آن را با پتو و بالشتکی نرم، حسابی، پوشانده بود، لم داده بود و به صورت پدر که آن را هل می داد، نگاه می کرد. کمی آن طرف تر مادر را می دید که با هیجان و آب و تاب زیادی، داشت برای پدر حرف می زد و در میان حرف هایش می خندید و دندان های سفیدش نمایان می شد. پدر هم، هر از گاهی در این کار همراهیش می کرد.  الهه هرچند که متوجه حرفهایشان نمی شد، اما لبخندهای مادر، آرامش را ذرّه ذرّه به وجودش تزریق می کرد و همین خوشی کوچک برایش به اندازه ی یک دنیا بود.

الهه در نشاط چهره ی پدر و مادرش غرق بود و با چشمانی براق به مناظر اطراف نگاه می کرد. لحظاتی به همین منوال گذشت. الهه متوجه نشد چه اتفاقی افتاد که آهنگ صدای پدر و مادر، ناگهان، تغییر کرد. هنوز هم داشتند با هم صحبت می کردند اما لبخندی روی لب های مادر دیده نمی شد. چشمان پدر هم دیگر نمی خندید. فقط حرف می زدند با صدای بلند و در هم رفتگی چهره.

الهه متحیر بود. نمی دانست باید چه کار کند. مضطرب و بی تاب بود. پتویش کنار رفته بود و سوز و سرمای غروب پاییزی سر و گردن و گونه هایش را در برگرفته بود اما هیچ کس به او و نیازش توجهی نداشت. مظلومانه در میان سر و صداهای نامفهوم، از خستگی، خوابش برد. وقتی بیدار شد، پدر را دید که با اخم کالسکه را هل می داد و خبری از مادر نبود که در آغوش خود گرمش کند....
 

قالَ رَسُولُ اللهِ (صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِه) : اِذا نَظَرَ الْوالِدُ اِلی وَلَدِه فَسَرَّهُ کانَ لِلْوالِدِ عِتْقُ نَسْمَة؛

رسول اکرم ( صلی الله علیه و آله ) فرمود: هرگاه پدری با نگاه (مودّت‌آمیز) خود فرزند خویش را مسرور کند، خداوند به او اجر آزاد کردن یک بنده را می‌دهد.

مستدرک الوسائل، ج2، ص626

 

۰۳
آذر
۹۸

10 روزی طول کشید تا این که روی شاخ و برگ درخت گلابی، وسط باغِ بزرگِ خانه ایی روستایی، آشیانه ی عشقش را استادانه برپا کرد. با منقار کوتاه و قوی اش، آن قدر علف های خشک و باریک و رشته ها و ساقه های گیاهان را در هم بافت تا این که بالاخره، لانه، شکل و فرم دلخواهش را به خود گرفت. آشیانه ایی گرم وکوچک و فنجانی، پوشیده از پرهای نرم و لطیف. جایی که باب طبع هر پرنده ی ماده ایی بود.  


 

 جفتش را که به لانه آورد، دیگر آرام و قرار نداشت. سربار دیگران بودن را نمی پسندید. مشق فقر و تنگدستی نمی کرد  و به جای آن، در طلب روزی حلال برای اهل و عیال، به کارهای سخت و خطرناک تن می داد.

هر روز از صبح زود، با زحمت زیاد، دانه های آفتابگردان و گل رنگ و حشرات شیرین گوشت را از دور و بر باغ جمع می کرد و به آشیانه می برد. گه گاه با تهیه ی شاهدانه و میوه های وحشی از نقاطی دوردست، سعی داشت بر اهل و عیال، توسعه دهد و این کار را یک ارزش می دانست . تفریحات سالم و کم خرجی مثل بازی در گرد و خاک و حمام آب و آواز هم همیشه در برنامه ی هفتگی اش برای خانواده بود.

 تنوع رنگ و جلای پر و بالش به کنار؛ اما همین عملکردش، به صورتش نیز نورانیتی خاص بخشیده بود، به گونه ایی که در بین چرخ ریسک ها چونان مهتاب می درخشید.

 

عن أبی‏ جعفر (علیه السلام) قال: مَنْ طَلَبَ الرِّزْقَ فِی الدُّنْیَا اسْتِعْفَافاً عَنِ النَّاسِ وَ تَوْسِیعاً عَلَى أَهْلِهِ وَ تَعَطُّفاً عَلَى جَارِهِ لَقِیَ اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ یَوْمَ الْقِیَامَةِ و َوَجْهُهُ مِثْلُ الْقَمَرِ لَیْلَةَ الْبَدْرِ؛

امام باقر (علیه السلام) فرمود: شخصی که در راه کسب رزق حلال سعی و تلاش می کند- تا دست نیاز به سوی مردم دراز نکند و اهل و عیال او در آسایش باشند و به همسایگان خود رسیدگی نماید- او در روز قیامت در حالی خداوند عزّ وجلّ را ملاقات می کند که صورتش مانند ماه شب چهارده می درخشد.کافى، ج5، ص78

۲۵
آبان
۹۸

 قرمزی لُپ هلوهای روی میز توجهش را جلب کرد. به دور و برش نگاهی کرد. یکی را برداشت و گاز بزرگی به آن زد. آب از لب و لوچه اش سرازیر شد و روی پیراهن نخی گل سرخی اش پاشید. شیرین و خوشمزه بود. دلش خواست یک بار دیگر طعم شیرینش را در دهان احساس کند.   

                 

 

دست دراز کرد تا یکی دیگر بردارد. فریاد مریم او را سر جایش خشک کرد، ریحانه که در اتاق با عروسک هایش بازی می کرد، به بیرون دوید و در حالی که با دستهایش، محکم، جلوی گوش هایش را گرفته بود، به آشفتگی احوال مادر خیره شد. مریم با داد و بیداد به طرف مامان ملیحه رفت و گفت:

" چکار می کنی مامان؟!

خسته ام کردی به خدا؛

دیگر نمیدانم چه کارت کنم!

چند بار لباسهایت را عوض کنم؟

به اندازه ی یک بچه ی کوچک هم نمی توان از تو انتظار داشت. اَه"

این ها را گفت؛ خطاب به مادر پیرش که چند سالی بود، دچار آلزایمر شده بود. گفت اما در دلش آشوبی به پا بود. نه صبر و توان نگهداری از او را داشت و نه تاب و تحمل بدرفتاری با او . دست خودش هم نبود. باورش نمیشد زنی که از دوران جوانی روی پای خود ایستاده و فرزندانش را بزرگ کرده، در سنین پیری به چنین روزگاری افتاده باشد.

بغض گلویش را گرفت و اشک هایش جاری شد. مادر سرش را پایین انداخت . از گریه های مریم غصه اش گرفت و با گریه گفت: " ببخشید غلط کردم، خواهش می کنم ناراحت نشو، دیگر نمی خورم."

مریم از رفتارش بیشتر شرمنده شد. آخر او که تقصیری نداشت. بیماری اش توان تشخیص حتی ساده ترین امور را هم از او گرفته بود. به آشپزخانه رفت و مشغول کارهایش شد. در حالی که مدام خودش را سرزنش می کرد و یادآوری زحمات مادر برای او و برادرانش، در طول سال های زندگی، غمی سنگین بر دلش می نشاند.

   مادر روی کاناپه روبروی تلویزیون نشست. فقط نشست و به چیزی هم دست نزد. سعی داشت کاری نکند که دخترش ناراحت شود. مریم در آشپزخانه، در افکار خودش، غرق بود و با خود عهد می بست که بعد از این محبت بیشتری نثار مادر پیرش کند و حتی المقدور برای ناامیدی شیطان هم که شده، روزی یکبار دستان او را ببوسد تا خدا صبر و آرامشی در نگهداری از مادر بیمارش به  قلب او عنایت کند.

آخرین بشقاب را که در کابینت گذاشت، بلند پرسید: " مادر جان دستشویی نداری عزیز دلم؟ " جوابی نشنید. با خود گفت که لابد دل مادر از رفتار زشتش به قدری رنجیده شده که میلی به صحبت با او ندارد. آهی کشید و به سراغ سبزی های پاک نشده ی روی میز وسط آشپزخانه رفت.

مادر اما همینطور، خشک و بی حرکت، در مقابل تلویزیون نشسته بود و به جز حرکات مختصر مژه، حرکتی نداشت. لحظاتی که گذشت دردی در زیر نافش پیچید. دردی که ول نمی کرد. از جا پرید تا خود را به دستشویی برساند، اما هر طرف می رفت آن را نمی یافت. می دانست که اگر تا چند ثانیه ی دیگر خود را به دستشویی نرساند، دوباره اتفاق بدی می افتد و مریم ناراحت می شود. گوشه ی بالکن، گلدان سفالی خالی، خود را نشانش داد. آن را برداشت و به گوشه ایی رفت.... 

 

قال امیرالمؤمنین(ع):

 " مَنْ أَحْزَنَ وَالِدَیْهِ فَقَدْ عَقَّهُمَا. "

امیرالمؤمنین(ع) فرمود:

" کسی که پدر و مادر خویش را غمگین سازد عاق والدین شده است. (حق آنها را رعایت نکرده است.)"

بحار الانوار، ج 74، ص 64.

۰۸
آبان
۹۸

اتوبوس به راه افتاد. نرگس کنار مادرش، روی صندلی نزدیک شیشه نشست و با دقت به خیابان ها نگاه کرد. برق چشمانش و لبخندی که روی لب داشت، گویای این بود که همه چیزِ صحنه هایی که از پشت شیشه می دید، برایش جالب بود. تابلوهای کوچک و بزرگ سر در مغازه ها، لامپ ها و لوستر های روشن و رنگارنگ خیابان ها و ویترین ها در شب، چراغ راهنمایی سر چهار راه و حتی شلوغی و رفت و آمد ماشین ها و عابران پیاده.

                             

 نرگس چشمش به کودکی افتاد که در بغل مادرش بود و مادرش او را می بوسید. همینطور که از شیشه اتوبوس به بیرون نگاه می کرد و پاهایش را تکان تکان می داد، از مادرش پرسید: " مامان؛ مامان چطور میشه آدم خودشو بوس کنه؟ "

مادر دستش را به دهانش نزدیک کرد و بوسید و گفت : " ببین! این طوری. "

 نرگس: " نه؛ این جوری نه! چطور آدم می تونه صورت خودشو بوس کنه؟ "

مادر که به سوالات جورواجور دختر چهارساله اش عادت داشت، لبانش را کج و معوج کرد و گفت: " ببین! این طوری."

نرگس از تلاش مادر برای پاسخ به سوالش خنده اش گرفت و مادر هم خندید.

چشمان جستجوگر نرگس، بار دیگر متوجه چراغ های روشن سقف اتوبوس شد. درب های اتوماتیک، صندلی های چیده شده در کنار هم و میله ها و دستگیره های راهرو سوال دیگری را برایش خلق کرد. بی درنگ پرسید: " مامان اتوبوس رو چطوری می سازن؟ "

مادر نگاهی به اجزای اتوبوس کرد و گفت : " اتوبوس رو توی یه جایی به نام کارخونه می سازن. کارخونه های ساخت ماشین. اول اتاقشو آماده می کنن، براش در و سقف و چراغ و صندلی میزارن. بعد یه چیز پر زور به اسم موتور بهش وصل میکنن که این اتاقو راه ببره."

نرگس که انگار در حال تحلیل پاسخ شنیده شده بود، جمله آخر مادر را دوباره، کلمه به کلمه، برای خودش تکرار کرد  و بعد از چند ثانیه گفت : " آهان؛ حالا فهمیدم " 

اتوبوس توقف کرد و تعدادی از مسافران را پیاده و تعدادی را سوار کرد و دوباره به راه افتاد. انگشت پای نرگس ناگهان به خارش افتاد. بی معطلی کفش را از پایش در آورد، جوراب را کند و شروع به خارش دادن انگشتش کرد و پرسید: " مامان این قلمبه ایی که کنار پای منه چیه؟"

مادر: " اینو بهش قوزک پا میگن دخترم. پای همه آدم ها از اینا داره."

" مامان چطور میشه قوزک پا رو شکوند؟ "

" چی؟ قوزک پا رو شکوند؟؟!!!!"

" آره شکوند."

" خب بزار ببینم... اوووووم. مثلاً اگه قوزک پا محکم به جایی بخوره ممکنه که بشکنه."

" به کجا بخوره یعنی؟"

" مثلاً به فلز همین صندلی که روش نشستی بخوره. "

صدای گریه نوزادی از صندلی های ردیف پشت، توجه نرگس را به خود جلب کرد. نرگس سریع از جایش بلند شد و چشم های درشتِ سیاه ، دهان بدون دندان ، دست و پای کوچک ، صورت گرد و موهای کم پشت نوزاد را زیر نظر گرفت و  با صدای بلند نازش کرد و گفت : " آخی، مامان ببین چقدر دستاش کوچولویه! "

چند دقیقه بعد، نگاهی به سر کم موی نوزاد کرد و دستی به موهای لخت و بلند خود که دم اسبی بسته شده بودند، کشید و پرسید: " مامان، چطوری وقتی بزرگ میشیم مو در میاریم؟"

......

الإمام علیّ علیه السلام:

" مَن سَألَ فی صِغَرِهِ أجابَ فی کِبَرِهِ . "

امام علی(علیه السلام) فرمودند:

" هرکس در خردسالی بیشتر بپرسد، در بزرگسالی پاسخ می دهد."

غررالحکم،‌ح۶62

۰۶
آبان
۹۸

علیرضا پارچه ی سبز تا شده ایی را که درون پلاستیک کوچکی بود، به فهیمه که برای آماده شدن و تعویض لباس می رفت، داد و دستش را به آرامی پشت فهمیه گذاشت و گفت: " فهیم جان اینو همراه خودت داشته باش. بهت آرامش میده و یادت هم باشه که به محض به دنیا اومدن بچه، کمی از این تربت رو در  دهانش بزاری. کام برداشتن با تربت آقا، آثار روحی و معنوی زیادی برای بچه داره."

                                         

فهیمه که اولین تجربه ی وضع حملش را می گذراند و از وقتی که پایش را در بیمارستان گذاشته بود، ذکر می گفت و آیه الکرسی می خواند، نگاهی به علیرضا کرد و تربت را بوسید و گفت : " حتما "

ساعاتی گذشت. دردِ فهیمه لحظه به لحظه شدیدتر می شد. عرق سرد روی پیشانی اش نشست. تربت پیچیده شده در پارچه ی سبز را درون مشتش فشرد و به یکباره فریاد زد : " یا زهرا " 

صدای گریه نوزاد در اتاق پیچید. فهمیه به آرامش رسید و لبخندی بر لبانش نقش بست. دستانش دیگر طاقت نداشت. مشت کبود شده اش را باز کرد و تربت را به ماما داد و از او خواست که کام نوزادش را با آن باز کند.

ماما تربت را بویید و نفسی عمیق کشید و سلامی بر مولایش فرستاد. همین که خواست کمی از تربت را در دهان نوزاد بگذارد، پزشک بخش سر رسید و جلویش را گرفت. ماما اعلام کرد که به تقاضای مادر نوزاد در حال انجام این کار است.

پزشک رو به فهیمه کرد و گفت : " ببین خانم! جنبه اعتقادیش به کنار. من کاری به اون ندارم ولی تربت به هرحال خاکه و همه می دونیم که خاک پر از آلودگیه . بچه ی زیر 6 ماه که آب هم نباید بخوره، چه برسه به خاک."

فهمیه باز اصرار کرد و پزشک ادامه داد: " به هر حال برای ما مسئولیت داره، اگه باز هم اصرار دارید که این کار رو انجام بدید، باید رضایت نامه بدید."

فهمیه بدون معطلی قبول کرد . لحظاتی بعد ماما نوزاد را به کنار مادر آورد . همین که نوزاد بوی مادر را حس کرد، دهانش را گشود و بیقرار شد. فهمیه انگشت کوچکش را به تربت متبرک کرد و آن را به سقف دهان نوزاد مالید .آن گاه طفلش را در آغوش کشید و شیرش داد.   

 قال ّ الصادق (علیه السلام) :

" حَنِّکوا أولادَکُم بِتُربَةِ الحُسَینِ علیه السلام ؛ فَإِنَّها أمانٌ . "

 امام صادق (علیه السلام ) فرمود:

" کام نوزادان خود را با تربت حسین (علیه السلام ) بردارید که مایه ی ایمنی است."

کامل الزیارات، ص 278

۰۴
مهر
۹۸

مرد قوی ایی به نظر می رسید؛ چهارشانه و بسیار ورزیده؛ معلوم بود که در مقابل شکنجه ها نم پس نداده؛ چرا که بدنش سرتا پا آغشته به خون بود و همینطور که بدنش را از اتاق به سمت درب اصلی می کشیدند؛ نوار پهنی از خون او بر روی زمین هک می شد. تمام صورتش را سوزانده بودند و آب نمک بر روی زخم هایش ریخته بودند. پاشنه های پایش را هم با مته سوراخ کرده بودند. استقامتش آن ها را جری تر کرده بود . تمام توانی را که در بدن مجروحش باقی مانده بود، جمع کرده بود و با طمأنینه ی خاصی،  زیر لب " والعصر " می خواند. یکی از کومله ها سیگارش را با پا روی سینه اش خاموش کرد و با توهین و فحاشی او را به بیرون انداخت و در را بست.

سعید چشمانش را باز کرد؛ اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر شد؛ همینطور که لرز وجودش را فرا گرفته بود زیر لب، یادی از مظلومیت اربابش امام حسین (ع) کرد و در دل به مرد اسیر احسنت گفت؛ از خدا خواست تا او را نیز در این راه ثابت قدم بدارد.

هنوز دقایقی از رفتن شان نگذشته بود که صدای باز شدن در دوباره به گوش رسید. سعید از زور جراحت و خستگی، درحالتی بین خواب و بیداری، در میان نور اندکی که از بیرون وارد کلبه می شد، سایه ایی را دید که داشت به او نزدیک می شد. صدای نفس هایش به نفس های گراز وحشی هنگام به چنگ انداختن طعمه، شبیه تر بود ضربان قلب سعید بالا گرفت و عرق بر پیشانیش نشست.

سایه نزدیکتر شد و  باطنش را نشان داد. شمسی بود؛ عجوزه ایی وحشتناک که آمده بود، دوباره زهرش را با له کردن غروری و یا هتک حرمتی بریزد و برود. این بار بدون هیچ اقدامی، شروع به باز کردن دست های زنجیر شده سعید به ستون کرد؛ آن گاه صورتش را نزدیک آورد و درِ گوش سعید گفت : " داشتم فکر می کردم که حیفه تو از عروسی امشب جا بمونی؛ اینه که اومدم ببرمت که حتی شده به عنوان تماشاگر در جشن امشب حضور داشته باشی..."

دهانش بوی تند سیگار می داد؛ لبخندی زد و گفت: " عروسی بی تو خوش نمیگذره ؛ پاشو یالا"   

شمسی چشم های سعید را بست و او را به نقطه ایی نا معلوم برد. اندکی که گذشت، صدای ساز و دهل و پایکوبی به گوش رسید. وارد محفل عروسی شدند؛ جمعیت زیادی آمده بودند که همه مسلح به اسلحه ی کلاشینکف بودند. شمسی چشمان سعید را باز کرد و او را مثل یک بره در مقابل پای دو کومله ی چاق و سبیل کلفت انداخت و بعد از ادای احترام مرخص شد.

 یکی از آن دو مردِ بد هیبت، با دیدن بدن نحیف و لاغر سعید، اسلحه ی کلاشینکفش را بالا برد و پایش را روی صورت سعید گذاشت و خواست تا از او عکس یادگاری بیندازند و بعد با فریادی دیوانه وار که همه ی غیظ درونش را بیرون می ریخت، گفت: " این پاسدار خمینی، پیشکش منه به بهرام خان برای قربانی زیر پای عروس و دامادش " و قهقه ی شیطانی اش با هلهله ی جمع در هم آمیخت.

سعید به اطراف نگاهی کرد؛ پیشمرگ اسیر و سه تن دیگر از همرزمانش را دید که دست بسته زیر پای بهرام خان افتاده بودند؛ از اینهمه قساوت و وحشی گری حیرت زده بود؛ سرش گیج رفت؛ چشمانش تار شد: " لعنت بر خان و دار و دسته تان " 

مدتی گذشت، عروس و داماد هم از راه رسیدند. سعید دیگر اشهدش را خوانده بود. خود را به دست خدا سپرد و گفت: " خدایا در این غربت، راضیم به رضای تو؛ هر چه خودت میدونی"

با ورود عروس و داماد، دستور داده شد که قربانی ها را بیاورند. سعید و همراهانش را بردند و با دست های بسته جلوی پای عروس و داماد انداختند و از آن ها خواستند تا یک به یک قربانی هایشان را انتخاب کنند.

داماد با چشمان برافروخته نزدیک شد و یک پایش را روی یکی از آن اسرا گذاشت. آن گاه سرش را بلند کرد و با لبخندی به همه فهماند که قربانی اش را انتخاب کرده است. همه هلهله سر دادند و بهرام خان کیسه ایی طلا به عنوان صله به او داد.

کاسه آب آوردند و روی دهان خشک و ترک خورده ی اسیر ریختند. جلادی سیاه چرده و هیکل گنده، نزدیک شد. چشمانش پر از خون بود و از سوراخ های دماغش دود سفیدی بیرون می آمد. با لگدی اسیر را به پشت انداخت و روی سینه اش نشست. سکوت سنگینی فضا را پر کرد. جلاد چنگ انداخت و موهای اسیر را در میان انگشتانش پیچید. تیزی کارد را بر حنجرش قرار داد و با اشاره ی بهرام خان بی درنگ  آن را کشید.

اسیر چون مرغ سر بریده در خون خود پرپر می زد و آن ها شادی و پایکوبی می کردند. حس غریبی دل سعید را فرا گرفت. واقعه ی جانسوز کربلا برایش ملموس گشت. اشک از چشم هایش سرازیر شد و فقط یک کلمه گفت: " یا اباعبدالله "

عروس هم جلو آمد تا قربانی اش را انتخاب کند. قدم هایش پر از سنگینی بی رحمانه بود. به یک قدمی اسرا که رسید، پیشمرک کرد را نشان بهرام خان داد. خان لبخندی زد و برایش کف زد. جمعیت حاضر هم به پیروی از او کف زدند. زن ها هلهله کردند. ماجرا ادامه داشت اما سعید دیگر هوشیار نبود و چیزی ندید.

ساعاتی بعد سعید خود را درون کلبه یافت؛ با تنی زخمی و روحی آزرده و دردمند و صدای شدید درگیری و انفجار و تیراندازی که با نوای الله اکبر  در هم آمیخته بود. پایان

۰۳
مهر
۹۸

گروهک ضد انقلاب، سعید را به یکی از مخفیگاه های سابق خود در کوهستان که حالا از آن برای شکنجه دادن انقلابیون استفاده می کردند، برد؛ کلبه ایی تاریک و متروکه در میان جنگل زار پوشیده از برف که بوی خون و مرگ می داد و تعفن از در و دیوارش می بارید. ناله ایی ضعیف از کنجی به گوش می رسید.

 کشان کشان او را از راهرویی باریک، به طرف یکی از اتاق ها بردند و به ستون آهنی وسط اتاق رنجیرش کردند. اتاقی سرد و تاریک و نمور که آثار خون و شکنجه در همه جایش به چشم می خورد.

 پیرکومله که روی سینه اش، یک بی سیم و چند نارنجک و دو خشاب چیده شده بود و لکه ی سیاه طرف راست صورتش، چهره اش را کریه تر کرده بود، سیگاری آتش زد و بعد از چند پک، جلو آمد؛ با پوتین لگدی بر دهان سعید وارد کرد و دندان های پیشش را شکست. خون تمام دهانش را گرفت.

 سپس سرپوش کردی اش را از سر باز کرد؛ عرق پیشانی اش را خشک نمود؛ سرپوش را به دور گردن آویخت و رو به یکی از کومله ها کرد و گفت: "چرا منتظرید؟ از مهمان تازه پذیرایی نمی کنید؟!!! "

با این حرف مثل این که انعامی به گروه داده باشد، موجب خوشحالی اعضای گروهک شد. 4 نفری سرش ریختند و تا توانستند او را با کابل زدند و بعد از وارد آوردن جراحت بر تمام بدنش، شمسی با قد بلند و هیکل درشتش، بدون کمترین زوری، در حالیکه فحش های رکیک می داد، سطلی بزرگ از آب نمک روی سر سعید ریخت و نگاهی به پیر کومله انداخت و با بلند کردن انگشت اشاره و  وسط به صورت جدا از یکدیگر، نماد پیروزی را به نمایش در آورد و کنار ایستاد.

پیرکومله  بلند خندید؛ به گونه ایی که تمام دندان های کج و معوجِ زردش نمایان شد. آن گاه سرش را به نشانه ی رضایت تکان داد و به شمسی گفت: " آفرین بر تو ای شیر زن کومله؛ این بار هم گل کاشتی؛ حالا بیا بریم کمی در کنار ما نفس چاق کن که وجود زنانی مثل تو خدمت بزرگی به مبارزینی هست که سالها در کوه و کمر زندگی می کنند . "

سپس به طرف درب خروج رفت و شمسی هم لباس های کردی اش را تکاند و موهای حنایی اش را مرتب کرد و پشت سر او به راه افتاد.

دیگر رمقی برای سعید باقی نمانده بود. آن قدر کتک خورده بود که دیگر از صدا و نفس افتاده بود؛ سرمای سنگ های کف اتاق هم، به مغز استخوانش رسیده بود؛ بدنش کرخ شده بود؛ دیگر نتوانست شدت سرما و شکنجه ها را تاب بیاورد و از هوش رفت. 

ساعاتی بعد با صدای گفتگوی دو تن از عناصر ضد انقلاب و باز شدن درب آهنی به خود آمد. جای زخم هایش بدجور می سوخت؛ هرچند صدایشان را می شنید؛ ولی ترجیح می داد، چشمانش را باز نکند؛ ظاهراً با او کاری نداشتند. در حالی که سر کیف بودند و با هم بگو بخند می کردند، به اتاق روبرو رفتند. یکی از آن ها با پوزخند، رو به مرد اسیری که در اتاق بود کرد و گفت:

" آهای پیشمرگ کُردستان آماده ایی؟ حرفی برای گفتن نداری؟ میخوایم ببریمت عروسی" و قاه قاه خندید.

دیگری جلو رفت؛ معلوم بود کینه ی زیادی از او دارد؛ چانه ی مرد را گرفت و با فشار، سرش را به دیوار کوبید و گفت:

"   پس غیرتت کجا رفته مرد؟ چرا خفه خون گرفتی؟ میخوایم به عروسی ببریمت. دختر یکی از بزرگان کومله، برای شب عروسیش درخواست قربانی کرده! قراره تو رو به همراه سه تا از برادرهای بسیجیت در مراسم عروسیش قربانی کنیم و هلهله کنیم. شنیدی یا نه؟"

  سعید همینطور که بی جان روی زمین افتاد بود، با چشمان نیمه باز از لای در نظاره گر ماجرا بود و از صحبت های آنان متوجه شد که مرد میانسال اسیر، یکی از نیروهای بومی کُرد بوده که بصورت خودجوش به همراه برادران پاسدار در قالب گروه پیشمرگان کُرد مسلمان، جهت ایجاد امنیت در کردستان مبارزه می کردند... ادامه دارد

۰۱
مهر
۹۸

صبح روز بعد از جلسه ی توجیهی گردان، در گرگ و میش هوا، گشت زنی در منطقه بصورت نامحسوس آغاز شد. برف همه جا را سفید پوش کرده بود و سوز و سرمای هوا خبر از وقوع کولاک می داد. برای پاکسازی منطقه از وجود ضد انقلاب، نیاز به جمع آوری اطلاعات و شناسایی منطقه بود. سعید به همراه سیروان که از افراد بومی منطقه بود، با لباس مبدل وارد روستا شدند و شروع به گپ و گفت و جمع آوری اطلاعات از مردم کردند.

                          

چند دقیقه ایی که گذشت سعید رفت تا نگاهی به اطراف بیندازد و سر و گوشی آب بدهد. سیروان هم برای دیدن کاک احمد که از افراد سرشناس منطقه بود، به خانه اش رفت. ترس و دلهره در میان بومیان منطقه حس می شد. پچ پچ ها و نگاه هایی مشکوک که از ترس برملا شدن راز درون، به چشم کسی خیره نمی شد، صحبت های برادر رسول در جلسه ی شب گذشته را به خوبی تداعی می کرد:

"  گروهک های ضدانقلاب وکومله تو این منطقه‌، تبلیغات زیادی علیه پاسدارها کردن و به مردم گفتن که اگه این ها به اینجا برسند، به دخترها و زن‌ها و مردها رحم نمی کنند و سرشونو می برن .

علاوه بر این به قدری جوّ خفقان و هراس ایجاد کردن که اگه بو ببرن کسی با انقلابیون کوچکترین ارتباطی برقرار کرده، فوراً ترور و اعدامش می کنند.

حواستون باشه که تو این منطقه، دوست و دشمن خیلی قابل تشخیص نیست؛ ممکنه کسی که به شما سلام می کنه، چند قدم دورتر، با اسلحه مغزتون رو هدف بگیره"

سیروان درب خانه را به صدا درآورد، زن میانسال کُرد، روسری ابریشمی اش را جلوی دهانش گرفت و در را باز کرد؛ با دیدن سیروان جا خورد و گفت: "شما این جا چیکار می کنی؟"

 سیروان، سراغ کاک احمد را گرفت و گفت: " مگه اتفاقی افتاده که این طور هراسانی؟؟؟ کاک احمد کجاست؟"

 زن، سرش را از داخل خانه بیرون آورد؛ نگاهی به اطراف کرد و سپس به خانه ایی در انتهای جاده ی خاکی اشاره کرد  وگفت: " اون خونه رو می بینی؟ بیش از 100 کومله  توی اون خونه مستقر هستن. مراقب باشین! کاک هم خونه نیست " و در را بست.

هنوز چند دقیقه ایی از رفتنش نگذشته بود که درب خانه باز شد و 4 کومله مسلح که دو تن از آن ها زن بودند، بیرون پریدند و شروع به تیراندازی کردند. سیروان زخمی و خون آلود به روی زمین افتاد.

سعید تا صدای تیراندازی را شنید، برگشت تا موقعیت سیروان را دریابد. همین که چشمش به پیکر غرق در خون سیروان افتاد، فهمید که به کمین ضدانقلاب خورده اند. خواست برگردد؛ تا بیاید و به خود بجنبد، یک پیرکومله خود را به او رساند و  با جثه درشتش، پشت یقه ی لباس سعید را که تازه خبر پدر شدنش را آورده بودند، گرفت و او را از زمین بلند کرد و دوباره محکم به زمین کوبید. بعد با قنداق اسلحه به جانش افتاد و کتکش زد و پیراهن و پوتین سعید را از تنش درآورد و به یکی از زنان گروهک که نامش " شمسی " بود، اشاره کرد که دستانش را از پشت با کابل ببندد. زن ، بی درنگ و بدون ذره ایی رحم و شفقت، دستان سعید را محکم بست؛ بر چشمانش چشم بند زد و او را به طرف ماشین هل داد. سعید زمین خورد و صورت زخمی اش به برف های گل آلود آغشته شد. کومله ی دیگری با لگد او را سوار تویوتا کرد و حرکت کردند.

بدن نحیف و کم توان سعید که دنده هایش را می شد یک به یک شمرد، در آن سوز و سرمای زیر صفر می لرزید، اما لبهای خشکیده و ترک خورده اش، یک لحظه از ذکر باز نمی ایستاد و این تنها چیزی بود که در آن لحظات، گرمایی لطیف را در وجودش حفظ می کرد... ادامه دارد

۲۰
شهریور
۹۸

باز سکوت، باز تاریکی و تنهایی و صدای یکنواخت روشن و خاموش شدن کولرها و زوزه گوش خراش خنک کننده ها در جمع مردگان. معلوم نیست در آن روزهای گرم تابستان، این سردخانه با چند موتور خنک کننده در حال کار کردن است که سوز سرما در هوایش موج می زند و به اجبار می خواهد مرا با خود به خواب عمیقی ببرد.

دختر جوانی را در لباس سپید عروسی دیدم. بلند بالا و کمند ابرو. چونان پری در میان بهشتی از گل و سبزه. لبخندی نمکین به روی لبها داشت و چشمانش پر بود از اشک. جوانی مقبول و شیک پوش در کنارش ایستاده بود و سرش را پایین انداخته بود. بوی گل و گلاب فضا را عطرآگین کرده بود. نمی دانستم آن ها کیستند که از تماشایشان سیر نمی شدم. چشمانم را ریز کردم. دقیق که شدم معصومه را دیدم که برایشان اسپند دود می کند و رو به من می گوید: " کاظم، عروسی دخترته، براشون دعای خیر نمی کنی؟" چقدر پیر و شکسته شده بود.

نمیدانستم این چه حالتی ست که به سراغ من می آمد؟ نمیدانستم خوابم یا بیدار؟ در واقعیت ام یا در خیالات و اوهام؟ گویی گذشته و حال و آینده ام در هم آمیخته بود. لحظه به لحظه احوالم دگرگون می شد. از حالی به حال دیگر، از زمانی به زمان دیگر.

لبخند بی جانی بر روی لبانم نشست. لحظاتی بیش نگذشت که قفسه سینه ام چنان سنگین شد که حس کردم در حال جان دادن هستم. با غم و اندوه بسیار و انتظاری رنج آور دست و پنجه نرم می کنم و دستانم خالیست و جز تسلیم شدن کاری از عهده ام بر نمی آید. بوی مرگ و شکست به مشامم رسید. متأثر و دل شکسته بودم با جسمی زخمی و پر درد. به حضرت زهرا (س) متوسل شدم و ایشان را به محسنش قسم دادم که مرا از این وضع و عذاب روحی نجات دهد. بدنم به رعشه افتاد. اشک از گوشه چشمانم سرازیر شد. احساس پرستش و التماس در وجودم جریان یافت. ناله ضعیفی از حلقومم برخاست که " یازهرا ، یا زهرا " می گفت. ناله ام به قدری ضعیف بود که مطمئن بودم به گوش کسی نمی رسد. صدای زنگ گوشی همراهی پیچید. انگار پیرمرد نگهبان بود که دوباره به داخل سردخانه آمده بود. همین که خواست گوشی را از جیبش در آورد و پاسخ دهد، ناگهان گوشی از دستش افتاد و درست نزدیک محفظه ایی که من در آن گیر افتاده بودم پرت شد. توجه اش به من جلب شد. درب کشو که باز شد، صدایم را با وضوح بیشتری شنید و کادر بیمارستان را به سرعت صدا زد.

از آن روز به بعد، درک و فهم عمیق تری از زندگی پیدا کردم. تا آن روز مانند کرم ابریشمی بودم که پیله ایی به دور تنش تنیده و دل خوش و وابسته به آن است اما حالا چون پروانه ایی رها و آزاد بودم و به دور از تعلقات دنیوی. چه تجربه ی خوبی بود این چند ساعت تجربه مرگ.