برکه

کوچک اما زلال

برکه

کوچک اما زلال

داستان, کوتاه نوشت؛ عکس نوشت و...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲۹ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

۱۸
شهریور
۹۸

هنوز دقایقی از خروج نگهبان نگذشته بود که درب اتاق دوباره باز شد و او به همراه عده ایی دوباره به داخل برگشت. مردی همراهش بود که با صدای بلند با او مرافعه می کرد و اصرار داشت که جنازه مرده اش را بدون نامه از سرد خانه ببرد. نگهبان هر چه به او می گفت که باید نامه بیاورد، زیر بار نمی رفت و با متشنج کردن اوضاع سعی داشت که حرفش را به کرسی بنشاند. صدایش دو رگه بود و تکه کلامی در حرفهایش داشت که : " عجب آدم بلا نسبتی هستیا! "

زنی هم همراهش بود که مدام گریه و زاری می کرد و بر سر و سینه می کوفت. هر چه نگهبان سعی می کرد که قائله را ختم به خیر کند و با او گلاویز نشود، سر و صدایش بلندتر می شد و دهان به ناسزا می گشود . آخرش هم دو دستی بر سر کوفت و با گریه گفت: " آخه بی مروت، بی انصاف، یه کمی هم به زن بدبختش رحم کن که جز این خدا بیامرز کسی رو تو دنیا نداره. بزار لااقل حالا که تا اینجا اومدیم روشو ببینه و دلش آروم بگیره. "

پیرمرد نگهبان که پریشانی زن و ناله های او را دید، ته مانده آبی که در دهانش باقی مانده بود را قورت داد و " لا اله الا الله " گفت و با نارضایتی کاغذهایی که در دستش بود را جا به جا کرد و سپس به سمت یکی از قفسه ها رفت. درب قفسه را باز کرد، روپوش نایلونی را کنار زد و رو به زنی که در کنار درب سالن ریز ریز هق هق می کرد و آب بینی اش را بالا می کشید گفت: " بیا همشیره. بیا عزیزت اینجاست. بیا چند دقیقه ایی ببینش و برو با نامه برگرد و برامون شر درست نکن تو رو ارواح مرده ت. "

در آن سر و صداها طوری گیر افتاده بودم که انگار من هم یکی از آن مردگان بودم.کسی کوچکترین توجهی به من نداشت. تمام بدنم از سرما سنگین و بی حس شده بود و توان حرکت نداشت و تنها نظاره گر حوادث در حال وقوع بود. 

زن بر سر زنان به طرف جنازه دوید. روی زمین نشست و ناله و فغان سر داد. پیرمرد نگهبان از سالن خارج شد و با لیوان آبی برگشت. مرد را دید که به طرز مرموزی، زیر لب و با ایماء و اشاره با زن داغدار گفتگو می کند. زن با دیدن نگهبان، با دستپاچگی کاغذی را در دستانش مچاله می کند. شی ایی فلزی از دستش به زمین می افتد . نگهبان متوجه می شود که توطئه ایی در حال انجام است. لیوان آب از دستش می افتد و می شکند. نگهبان فریاد می زند: " چه می کنی زن؟ چه می کنی خدا نشناس؟ به مرده خودتان هم رحم نمی کنید؟ " و به طرف جنازه می دود. مرد کنار در جلویش را می گیرد و با او دست به یقه می شود. نگهبان خود را از میان دستانش می رهاند. زن نیز که هول برش داشته و انگار نتوانسته نقشه اش را عملی کند، با عجله به بیرون می دود.

نگهبان نفس زنان خود را به قفسه می رساند. شیء روی زمین را برمی دارد. جنازه را وارسی می کند و خدا را شکر می کند که توانسته به موقع جلوی اتفاق را بگیرد. وقتی سرش را برمی گرداند، مردِ کنارِ در هم رفته . به طرف در می رود و با خود می گوید: " نگاه کن! بد ذات چادرش را همین جا ول کرده و رفته. خدا نشناس بی مروّت! " او هم بیرون می رود و در را می بندد و باز من می مانم و تنهایی و سکوت... ادامه دارد

۱۷
شهریور
۹۸

وقتی به هوش آمدم خود را با میلگردهای بریده شده در دو طرف گردن و سینه، درون اتاق عمل دیدم. مرا به پهلو روی یکی از تخت ها خوابانده بودند و به دستم سرم و فشارسنجی متصل کرده بودند. پزشکان در مورد نحوه جراحی ام با هم پچ پچ می کردند. عکس رادیولوژی نشان می داد که یکی از میلگردها از کنار مغزم عبور کرده و دیگری آسیب زیادی به قلب و ریه ام وارد نموده است.

دو نفر از پزشکان طوری به من نگاه می کردند که معلوم بود هیچ امیدی به زنده ماندنم ندارند. حتی صدای یکی شان را شنیدم که به دیگری می گفت : " این بیمار شانسی برای زنده موندن نداره. بهتره زجرش ندیم و با یه آمپول کاری کنیم که با درد کمتری بمیره. " انگار مفاهیمی چون جان و زندگی اهمیتی برایش نداشت. چند دقیقه ایی که گذشت چشمانم بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفتم و دیگر چیزی متوجه نشدم.

نمیدانم چقدر طول کشید که با ناله ضعیفی در حالی که خودم نیز به زور صدایش را می شنیدم، به هوش آمدم. احساس می کردم که همه بدنم یخ زده. پلک هایم از ضعف و ناتوانی، می لرزیدند و توان باز شدن نداشتند. سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود. از پشت این پلک های بسته، هیچ هاله ایی از نور و روشنایی خود را به من نشان نمی داد. گویی در گورستانی سرد و تاریک خوابیده بودم. شاید مرده بودم. ترس وجودم را فرا گرفت. همیشه وقتی صحبت از مرگ می شد با شجاعت می گفتم که هراسی از آن در دل ندارم. به قول حاجی عطاء مرگ هم یک مرحله از زندگی است که آسان یا سخت بودنش تا حد زیادی بسته به اعمال خودمان است اما حالا... حالا که با آن مواجه شده بودم، تمام وجودم را ترس فرا گرفته بود و از ملاقاتش ناخوش بودم.

دختر کوچکم آمد و دست های لطیف و تپلش را روی صورت و موهای آشفته ام کشید. سرش را کج کرد و به حالت گریه با بینی کوچکش فین فین کرد و گفت : " بابا هیچ وقت تنهام نزار. هیچ وقت."  

دستانش را بوسیدم. انگار کمی گرم شدم. پرهیز داشتم از این که دست های سیاه و زمختم را بر روی گونه هایش بکشم.آغوشم را باز کردم. همه زوری را که داشتم جمع کردم و بلند شدم که او را در میان دستانم بگیرم و محکم به سینه بچسبانم. انگار تمام بدنم را با چیز مزاحمی پوشانده بودند، صدایی در گوشم پیچید. حس کردم سرم محکم به چیزی اصابت کرد. دنیا دور سرم چرخید و افتادم. لحظاتی بعد با صدایی شبیه به باز و بسته شدن قفل درهای بزرگ به خود آمدم. حال خوشی نداشتم. قفسه سینه ام به شدت سنگین شده بود. مانند کالبدی بی جان افتاده بودم. نفسهایم تکه تکه شده بودند و بالا نمی آمدند. صدای کشیده شدن چرخ های چیزی بر روی موزاییک های سرد و بی روح و پیر مردی که هر از گاهی با سرفه های خشک، زیر لب سوره فاتحه می خواند مضطربم کرد. یعنی چه بر سرم آمده بود؟

پیر مرد اوراقی را که در دستانش بود، جا به جا کرد و با تخت چرخدارش به سمت انتهای سالن رفت. کشویی را باز کرد و چیزی را درونش حرکت داد. چند ثانیه ایی بدون حرکت ایستاد و سپس آهی از نهادش برآمد و گفت: " ای دنیای بی وفا! جوان ناکام الان باید بالا سر خانواده ش باشه، ولی هم صحبت خاک شده. خدایا مصلحتت رو شکر." درست مانند پدری که دست نوازش بر صورت جوانش می کشد و با او نجوا می کند، خطاب به او گفت: " زیاد منتظر نباش پسر جان. تا یکی دو ساعت دیگه خانواده ت میان می برنت و در خانه ابدیت آرام می گیری. خدا تو رو بیامرزه."

گفتگوی پیرمرد نگهبان با مخاطبینش یک طرفه و بی جواب می ماند. تمام فضا پر بود از سکوت و سرما و تاریکی. در و دیوارش بوی مرگ می داد. دیگر مطمئن شدم که در سردخانه ایی گیر افتادم. ولی من هنوز زنده بودم. همه ی قوایم را جمع کردم که قبل از خارج شدنش از اتاق، به او بفهمانم که نمرده ام اما دستانم مانند سنگ، سفت و یخ شده بودند و هر چه سعی کردم که آن ها را از زمین بکنم و تکانی بهشان بدهم نشد. زبانم هم بند آمده بود و صدایی از گلویم بیرون نمی آمد. پیرمرد نگهبان از اتاق خارج شد... ادامه دارد

۱۵
شهریور
۹۸

اوس احمد دستکش هایش را از دستش درآورد، سیگاری از پشت گوشش برداشت و آتش زد  و همین طور که به اطراف نگاه می کرد، پکی به آن زد و گفت: " کاظم دیگه ظهره. اون نبشی رو که به ستون جوش دادی بریم واسه ناهار."

با دستمالی که دور گردنم بود، عرقی که از لابه لای موهای کم پشتم به روی پیشانی می ریخت را پاک کردم و گفتم: " شما برو اوستا منم یه کم دیرتر میام. به یاری خدا تصمیم دارم هر طوری شده، امروز، جوشکاری نبشی اسکلت این طبقه رو تمومش کنم."

اوس احمد اخم هایش را در هم برد و با اندک آبی که در دهانش باقی مانده بود، لبانش را کمی تر کرد و گفت: " حالا چه عجله اییه پسر جان؟ تو که میدونی جوشکاری روی اسکلت ساختمون چقدر حساسه. بازی با مرگ و زندگیه. من که فکر نمی کنم کارِ امروز باشه. به هر حال من میرم تو هم کم کم پشت سرم بیا."

گفتم : " چشم اوستا "

 مشغول پایین رفتن از ساختمان بود که دوباره برگشت و نگاهی به من انداخت و گفت: " راستی چرا کمربند نبستی؟ مگه یادت رفته که پارسال چه به روز فرشاد خدا بیامرز اومد؟ چقدر بهش گفتم پسر، عرض این تیرآهن به اندازه یه کف پاست. کافیه فقط یه کمی پاهاتو اشتباه بزاری، تعادلت جوری به هم می ریزه که از اون بالا با مخ سقوط می کنی. "

گفتم: " جای مطمئن برای قلاب کردن کمربند پیدا نکردم اوستا. مراقبم، نگران نباش." و لبخندی زدم و جای پایم را محکم کردم. نقابم را روی صورتم بستم و مشغول ادامه کار شدم.

روز گرم و سوزانی بود. از آن روزهای گرم تابستانی که دلت می خواست یک گوشه دنج خنک پیدا کنی و لم بدهی و یک لیوان آب زرشک یا شربت خاکشیر بخوری، اما همیشه در چنین مواقعی به خود نهیب می زنم و می گویم: " کاظم! مرد را دردی اگر باشد خوش است. تو که تنها نیستی بخوای خوش بگذرونی. مسئولیت یه سر عائله، تو شهر غریب، بر عهده ته."

دوباره " یاعلی " گفتم و برس سیمی و چند الکترود را در جیب پیراهن کارم گذاشتم. لچکی را برداشتم و شروع به جوش دادنش بر روی نبشی کردم، بی خبر از میلگرد خمیده ایی که در پشت پاهایم جا خشک کرده بود. همین که آمدم کمی جا به جا شوم، پایم به میلگرد گرفت و تعادلم بر هم خورد. ابزارهای کارم همه با سرعت به پایین افتادند. تا آمدم دستانم را به جایی قلاب کنم، دیدم که از طبقه چهارم ساختمان در حال سقوط به پایینم. زبانم بند آمده بود و تمام بدنم به لرزه افتاده بود. چهره معصومه و بچه ها، در حالی که منتظر آمدنم بودند، از مقابل چشمانم گذشتند و صدای دخترک کوچکم که داشت با عروسک هایش بازی می کرد، درون سرم پیچید. لپ هایش گل انداخته بود ، چند حلقه از موهای طلایی اش روی صورت گردش ریخته بود و گفت : " بابا میشه دیگه نری سر کار؟ "  

صدای " یا حسین" و "یا ابالفضل " اوس احمد هم بلند بود.

احساس سنگینی می کردم مانند همان تیرآهن های قطور، وقتی که دارند به پایین می افتند. درست همان طور من هم افتادم، با سر و بر روی یکی از میلگردهای قطور پی ساختمان، میلگرد تیز و بی رحمی که جلوی گردنم را به پشت سرم دوخت و میلگرد دیگری که از پسِ آن وارد شد و سینه ام را شکافت و خود را به قلبم رساند.

صحنه دردناکی بود. مثل جوجه به سیخ کشیده، شده بودم، در حالی که هنوز جان داشتم. چشمانم باز بود و اطرافم را می دیدم. به قدری منظره هولناکی بود که کسی جرأت نزدیک شده به من را نداشت. همه فکر می کردند که کشته شده ام. صدای خرد شدن استخوان سرم را شنیده بودم. لباس کارم سراسر پاره شده و به خون گلو و سینه ام آغشته بود. به سختی می توانستم نفس بکشم. گلویم به خر خر کردن افتاده بود. دیگر " أشهدم " را خوانده بودم که صدای آژیر آتش نشانی و اورژانس را شنیدم و از هوش رفتم و دیگر نفهمیدم که چه شد... ادامه دارد

۳۱
خرداد
۹۸

لیلا را آوردند به اتاق کوچکی که تنها یک میز چوبی و دو صندلی داشت ؛ با دیوارهایی بدون هیچ چیزی بر روی آن ها. به محض ورود به اتاق حس کرد در معرض دید بیشتری قرار گرفته. دستانش یخ کرد. چقدر این محیط برایش غریبه بود.

افسر نگهبان جلوی در ایستاده بود و بازپرس پرونده هم کمی بعد داخل شد و روی صندلی مقابل لیلا  نشست. لیلا از ترس و شرم نگاهش را دزدید. بازپرس، پوشه آبی رنگی را باز کرد و نگاهی به برگه های داخلش انداخت و شروع به صحبت کرد.

-خب لطفا شروع کنید. از اولش توضیح بدید. این که آقای ستوده رو دقیقاً از کی می شناسید و به چه شکلی باهاشون آشنا شدید؟

۰۸
خرداد
۹۸

12 بهار از عمرم می گذشت که پدرم با نفوذی که در بین گروه های مختلف مذهبی داشت، توانست بین مردم جایگاهی پیدا کند و روانه ی مجلس شود. آن روزها آرزوی هر کسی بود که صاحب چنین موقعیتی شود. فکرش را بکنید شهرت، رتبه و جایگاه اجتماعی، ثروت همه یک شبه چون خرگوشی خسته و نفس زنان، به چنگالت درآیند. اما پدرم غیر از این ها به چیزهای دیگری نیز می اندیشید: خدمت، محبوبیت، آخرت.
پدرم مرد میانسالی بود تحصیل کرده، با قد و قامتی میانه، چهار شانه و با اندامی متناسب که تناسبش را هیچ چیز بر هم نمی زد الّا برآمدگی مختصر شکمش که نشان از چربی کبدش داشت. موهای سر و صورتش، تعداد سال های عمرش را فریاد نمی کشیدند و تنها چند نخ از آن ها در زیر چانه و روی گونه ها سفید شده بودند. اگر آن لبخند همیشگی در گوشه ی لبش که چین های عمیقی در کنار چشمانش ایجاد می کرد، نبود، بی شک ابروان سیاه به هم پیوسته اش، او را خشمگین ترین آدم شهر نشان می داد. اما از آن جایی که دموی مزاج بود همیشه عده ایی دور و برش را گرفته بودند و او با مهربانی و دلسوزی خاصی داشت برایشان حرف می زد. به گفته ی خودش 6 تا شوخی و 4 تا حرف حسابی در لابه لایش. به قول امروزی ها کاریزما داشت و خودم بارها دیده بودم که با یکی دو جلسه نشست و برخواست و چند جمله صحبت، مخالفی را به موافق بدل کرده، بدون این که جبری در کارش باشد.

۲۳
ارديبهشت
۹۸

 

حالش گرفته بود. در گوشه ایی از حیاط مدرسه مثل مرغی که در زیر باران مانده، کز کرده بود. حوصله‌ نداشت با کسی حرفی بزند؛ حتی با الهام که صمیمی ترین دوستش بود.

                           

 

 الهام نزدیکش شد؛ آرام از کنارش عبور کرد؛ یک لحظه چرخید و مقنعه‌ی مریم را تا جلوی صورتش پایین کشید؛ با خنده ایی خود را در کنارش چپاند و گفت:

" ای بابا؛ حالا که اتفاقی نیفتاده غمبرک زدی؛ فوقش برو بشین تو مجلس و رک و راست به همشون بگو که فعلاً نمیخوای ازدواج کنی؛ یا موقع حرف زدن با پسره خصوصی بهش بگو که حالا حالاها قصد ازدواج نداری؛ چه می‌دونم؟ اصلاً بگو کس دیگه‌ایی رو دوست داری."

دو سه ثانیه ایی ساکت شد و بعد با هیجان، کنار گوش مریم جیغ بنفشی کشید و گفت: " آهان؛ یافتم "

مریم که از کارهای الهام حرصش درآمده بود، چپ چپ نگاهی به او کرد؛ از جایش بلند شد و گفت: " باز خُل بازی این دختر شروع شد. " و رفت.

۱۶
ارديبهشت
۹۸
ـــ الو خانم صفری الوووو خودتونید؟افزودن تصویر از طریق آدرس
ـــ سلام علیکم؛ اتّحادی هستم خانم صفری جون! مزاحم همیشگی! خوبین الحمدلله؟

ـــ سلام خانم اتّحادی؛ شکر خدا به دعای شما خوبم متشکرم! شما خوبین که الحمدلله؟ خانواده محترم و دخترگلتون چطورن؟

ـــ الحمدلله، ممنون، زیر سایه خدا همه خوبیم! اتفاقاً مزاحمتون شدم راجع به یه موضوعی باهاتون مشورت کنم؛ درباره دخترم الهه

  ـــ خیره ان شاءالله بفرمایید درخدمتم.

ـــ راستش خانم صفری جون امسال ماه رمضون یه کمی واسه دخترم نگرانم؛ شبها گاهی که بهش فکر می کنم خواب از سرم می پره


df

۰۶
ارديبهشت
۹۸

روی پای راستش تکیه کرد؛ دست راستش را هم روی کمر گذاشت؛ موهای بلند مجعدش را با دستی دیگر پیچ داد؛ گردنش را هم کمی خم کرد و بلند با لحنی کش دار گفت:" مرتضــــــی؛ نیـــــگاه! یادت نره امشب خونه مامانم ؛ بـــــــاشه؟! "
مرتضی که دیگر از این برو و بیاها کلافه شده بود، روی پلک هایش را با سرانگشتان باریک و کشیده اش مالید و گفت: " تا ببینم چی میشه! اگه دیر کردم آژانس بگیر و خودت برو، من خودمو می رسونم "
سمیه چشمانش را چرخاند و لبانش را کج کرد و این بار با صدایی آرام گفت : " مرتضـــــی"
مرتضی زیر لب غرولند کنان گفت: " من نمی فهمم آخه شما از این دوره همی های وقت تلف کن تون چه خیری دیدین که دست از سر خودتون و دیگران برنمیدارین؟ " و رفت.
سمیه تنها مدت کوتاهی پس از 8 ماه برنامه ریزی برای اجرای تمام جزییات روز عروسی، روزی که شنیده بود، میان دنیایی از زیبایی هاست و شب ها آن را در رویاهایش می ساخت، احساس غم و نا امیدی داشت و نمی دانست باید چه کار بکند.

۰۴
ارديبهشت
۹۸
خیابان کمی شلوغ بود و آقای یوسفی، راننده اتوبوس شهری را هر چند از گاهی پا به ترمز می کرد. به هر ایستگاهی هم که می رسید، تعدادی مسافر از لابه لای هم، سوار و پیاده می شدند و با هر بار باز و بسته شدن در، سوز و سرمای پاییزی به داخل اتوبوس راه می یافت. آسمان نیمه ابری بود و خورشید سعی می کرد که خود را از لا به لای ابرها بیرون بکشد و نور و گرمای ضعیف اش را از شیشه ی اتوبوس به داخل آن عبور دهد.
روی سومین تک صندلی ردیف زنانه نشسته بودم.آقای یوسفی را می دیدم که گه گاه از آینه بغل، نگاهی به مسافران می انداخت و اوضاع را زیر نظر داشت. همه صندلی ها پُر بودند و چند نفری هم در راهروی میانی اتوبوس ایستاده بودند.
رادان پسرک کوچک و با نمکی کنار مادرش در ردیف اول اتوبوس، در قسمت خانم ها، نشسته بود و با همان لحن بچگانه اش مشغول خواندن شعری بود. شاید هم داشت مهارت هایش را به رخ دختر کوچولوی سه - چهار ساله ردیف پشتی می کشید که با چشمان درشت عسلی اش به او خیره شده بود .