- ۰ نظر
- ۰۷ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۲۸
گاهی خدا توفیق مان میدهد، سحرها از خواب بیدارمان می کند و حتی دیگر خوابمان هم نمیآید ولی از این عنایت خدا استقبال نمی کنیم و بلند نمیشویم که دو رکعت نماز بخوانیم. گاهی بدتر از این حتی زورمان می آید در همان رختخواب، دستِ کم چند ذکر بگوییم.
چرا؟ آیا علمش را نداریم؟ نمی دانیم که بیداری سحر موجب وسعت رزق، زیبایی چهره و خوش اخلاقی می شود؟ نمیخواهیمشان؟
از آیة الله شاه آبادی نقل شده که می فرمودند: " اگر برای نافله ی شب بیدار شدید، برای نافله خواندن آمادگی روحی ندارید، بیدار بمانید. بنشینید، حتی چای بخورید. انسان بر اثر همین بیداری، آمادگی برای عبادت را پیدا می کند."
تا باورمان نشود که جسم و روح مان برای طراوت و سلامتیش به این خلوت ها نیاز دارد، کاری از پیش نمی رود. چند صباحی باید امتحان کرد تا به یقین رسید.
خیلی دلم میخواست داشته باشمش. با این که هنوز محصل بودم اما حاضر بودم برای خریدنش دنبال کار نیمه وقت بگردم. هیچ رقمه نمیتونستم ازش بگذرم و راهی هم برای بدست آوردنش نداشتم . بدجوری تو گل مونده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم !
امیر المومنین این گونه یادم داد:
"
لأروضنّ نفسی ریاضة تَهِشّ معها إلی القرص إذا قدرتُ علیه مطعوماً وتقنع
بالملح مأدوماً ولأدعنّ مُقلتی کعین ماءٍ نضب مَعینها مستفرغة دموعَه "؛
"چنان نفس خود را ریاضت و تمرین می دهم که به قرصی نان، هرگاه به آن دست
یابم، کاملاً متمایل شود و به نمک، به جای نان خورش قناعت کند و چنان از
چشمهایم اشک بریزم که همچون چشمه ای خشکیده، دیگر اشکم جاری نگردد. " نهج البلاغه، نامه ۲۵، بند ۲۶
خدایا دلم را سرشار از خودت کن تا بی اعتنا به خواسته های متنوع دل شوم
حالش گرفته بود. در گوشه ایی از حیاط مدرسه مثل مرغی که در زیر باران مانده، کز کرده بود. حوصله نداشت با کسی حرفی بزند؛ حتی با الهام که صمیمی ترین دوستش بود.
الهام نزدیکش شد؛ آرام از کنارش عبور کرد؛ یک لحظه چرخید و مقنعهی مریم را تا جلوی صورتش پایین کشید؛ با خنده ایی خود را در کنارش چپاند و گفت:
" ای بابا؛ حالا که اتفاقی نیفتاده غمبرک زدی؛ فوقش برو بشین تو مجلس و رک و راست به همشون بگو که فعلاً نمیخوای ازدواج کنی؛ یا موقع حرف زدن با پسره خصوصی بهش بگو که حالا حالاها قصد ازدواج نداری؛ چه میدونم؟ اصلاً بگو کس دیگهایی رو دوست داری."
دو سه ثانیه ایی ساکت شد و بعد با هیجان، کنار گوش مریم جیغ بنفشی کشید و گفت: " آهان؛ یافتم "
مریم که از کارهای الهام حرصش درآمده بود، چپ چپ نگاهی به او کرد؛ از جایش بلند شد و گفت: " باز خُل بازی این دختر شروع شد. " و رفت.
وقتی کمترین بیماری در جسمت پدید می آید به هر دری می زنی تا مداوایش کنی!
اما وقتی در روحت احساس درد و ضعف و کمبود می کنی آیا راهش را بلدی؟
" وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ لا یَزِیدُ الظَّالِمِینَ إِلَّا خَساراً " اسرا/82
خداوند متعال قرآن را برای درمان دردهایمان نازل فرموده. کافیست به طبیب و نسخه اش ایمان داشته باشیم.
روی پای راستش تکیه کرد؛ دست راستش را هم روی کمر گذاشت؛ موهای بلند مجعدش را با دستی دیگر پیچ داد؛ گردنش را هم کمی خم کرد و بلند با لحنی کش دار گفت:" مرتضــــــی؛ نیـــــگاه! یادت نره امشب خونه مامانم ؛ بـــــــاشه؟! "
مرتضی که دیگر از این برو و بیاها کلافه شده بود، روی پلک هایش را با سرانگشتان باریک و کشیده اش مالید و گفت: " تا ببینم چی میشه! اگه دیر کردم آژانس بگیر و خودت برو، من خودمو می رسونم "
سمیه چشمانش را چرخاند و لبانش را کج کرد و این بار با صدایی آرام گفت : " مرتضـــــی"
مرتضی زیر لب غرولند کنان گفت: " من نمی فهمم آخه شما از این دوره همی های وقت تلف کن تون چه خیری دیدین که دست از سر خودتون و دیگران برنمیدارین؟ " و رفت.
سمیه تنها مدت کوتاهی پس از 8 ماه برنامه ریزی برای اجرای تمام جزییات روز عروسی، روزی که شنیده بود، میان دنیایی از زیبایی هاست و شب ها آن را در رویاهایش می ساخت، احساس غم و نا امیدی داشت و نمی دانست باید چه کار بکند.